کسب رتبۀ سوّم مشترک در بخش ادبیات داستانی پنجمین جشنوارۀ هنری دانشجویی ققنوس
آبان 99.
- خوب گوش کن ببین بهت چی میگم مظفّری! این دکتر هالَند از طرف انجمن ژنتیک آکادمی علوم لهستان اومده؛ فرستادنش تا از نزدیک تحقیقات ایرانی رو در مورد بهبود ضایعه نخاعی ببینه، تو بهترین شرایط آزمایش، و به هزینهی خودشون. فهمیدی چی میگم؟!
مرد میانسال درحالیکه یک چشمش به مهمان خارجی است و یک چشمش به سالن فرودگاه، تأیید میکند:«بله آقا، فهمیدم. کارش باهاس خیلی درست باشه پس.»
- هرچی که میخواد براش فراهم میکنی؛ یهکمی فارسی میفهمه؛ اجدادش جزو لهستانیهای مهاجر به ایران تو جنگ جهانی دوّم بودهان، چندتا فامیل دور هم داره اینجا، واسه همین خودش داوطلب شده. اون احتمالاً میتونه بگه چی میخواد، تو اگه حرفی زد و نفهمیدی، ازون نرمافزاری که ریختم تو گوشیت استفاده کن! هرچه زودتر هم باید برسونیش به بیمارش که معاینهش کنه و اگه مناسب بود، برش گردونی تهران. وقت تنگه! فهمیدی؟!
- بله آقا!
- مظفّری! شمارهی پروازو الآن برات میفرستم؛ همهچی رو اداره هماهنگ میکنه، بلیت نمیخواد، تو مستقیم برو کارت پروازو بگیر. تو هواپیما باید بهترین جارو بدن بهتون. هتل هم رزرو میکنیم، هرجا خواست بره با بهترین ماشین میبریش. هرچی خواست فوری به هزینهی اداره براش تهیّه کن. فهمیدی؟!
- چشم آقا، حواسم هست!
- حواستو جمع کن تا بتونم خودمو برسونم. الآن سریال پروازو میفرستم برات. احتمالاً زودترین پروازو میدن بهتون. گوش به زنگ باش، خداحافظ.
- رو چِشَم آقا. قربان شما.
مظفّری کمی چشمهای هوشیار آبی و موهای جوگندمی مهمان خارجی را برانداز میکند که بی هیچ کنجکاویای و بیشتر با احساس یکنواختی، رفتار مردم را دنبال میکند. علاقهای ندارد که سر صحبت را باش-خصوصاً به یک زبان دیگر- باز کند. بنابراین تا پیغام رئیسش میرسد، با اشاره به قسمت اطّلاعات، میگوید:«مِستِر! گُو تو گِت کارت!» با انگشتهایش در هوا مربّع میکشد:«کارت پرواز! برم کارتها رو بگیرم!»
هالند فوری سر به نشانهی تأیید تکان میدهد و با دست اشاره میکند. درجا میفهمد که همراه سفرش آدم باهوشی نیست. عینکش را به بالا میسُراند و از سامسونت وسایل پزشکیاش، آیپد باریکش را بیرون میکشد تا ایمیلهایش را بخواند. حواسش به پسربچّهی چند قدمیاش هست که توپش را بغل گرفته و با شگفتی به او زل زده. از مردم ایران خوشش میآید ولی حوصله ندارد برای پسرک لبخندی بزند.
از اینکه اینترنت بیسیم رایگان در فرودگاه هست، کمی تعجّب میکند. به اینترنت که وصل میشود، سروصدای آیپد بلند میشود. ایمیلها و پیغامهایش سرمیرسند. 24 ایمیل به نشانی دانشگاهیاش فرستاده شده که اغلب در ارتباط با کارهای پژوهشی دانشجویانش است. موضوعات را میخواند: Spinal Cord Injury Conference[1]، [2]Brain & Nervous System Health Center، Embryonic Stem Cells paper review[3] و PAN annual report[4]. فعلاً فقط میخواند تا فکر کند و سر فرصت جواب بدهد. با اینکه آشنایان ایرانیاش توصیه کردهاند حتماً تخت جمشید و جنگلهای گرگان و عرقگیری کاشان را ببیند، ولی فقط برایش مهم است حالا که بر مطالعات طناب نخاعی و تروماهای آن متمرکز شده، گزارش کامل و جامعی از روش تزریق سلولهای بنیادی مغز استخوان در ایران تهیّه کند تا امکان مقایسهی نتایج و تحلیل آماری نسبت به سایر روشهای مورد استفاده در لهستان داشته باشند.
ایمیلها که تمام میشوند، برنامهی یورونیوز را بازمیکند امّا خبرهای تازه بارگزاری نمیشوند. حتماً مشکل اینترنت ایران است. آیپد را که به جایش برمیگرداند و زیپ کیف را میکشد، پسرک دست از تماشایش برمیدارد و به سمتی دیگر میدود:«بابا! بابا! این آقاهه فکر کنم خارجیه!»
طولی نمیکشد که مظفّری دواندوان بازمیگردد. لپهایش گل انداخته و خوشحال به نظر میرسد.
- مستر هالند، لِتس گُو!
هالند سری تکان میدهد و از جا بلند میشود. دستهی چمدان را میگیرد که یکدفعه مظفّری آن را میقاپد:«نه آقا، شما چرا؟!» با اینکه کمی جا میخورد، امّا از قبل شنیده است که باید خودش را برای بعضی رفتارهای عجیب آماده کند. مظفّری دستش را برای گرفتن سامسونت دراز کرده که با عجله آن را به خودش میچسباند.
- No Thank you! I’ll take it myself![5]
مظفّری با اکراه دست میکشد:«باشه آقا، هرجور که راحتی.» و به راه میافتد. در طول سالن، نگاهها گاهی به چشمهای نافذ آبی دوخته میشوند و تا صورت سرخ و سفید و پیراهن راهراه و شلوار جین آبی ادامه پیدا میکنند. بعضی لبخند خفیفی میزنند و اندکی با سقلمه او را به یکدیگر نشان میدهند:«خارجیه!» هالند از اینکه با آنها همزبان نیست، نه تنها احساس نگرانی نمیکند، بلکه اهمیّتی هم به واکنش آنها در مقابل خودش نمیدهد.
چمدان را تحویل حمل بار میدهند. پاسپورت و کارت شناسایی را از جیب پیراهنش بیرون میآورد و بعد از بازرسی بدنی، همراه مظفّری از گِیتها عبور میکنند؛ و نیم ساعتی بعد، از پلّههای هواپیما بالامیروند. مظفّری که خیلی خوشش آمده، با اینکه مطمئن است طرفش چیزی نمیفهمد، ولی با خنده میگوید:«حال کردی مستر؟! کجای دنیا یه ساعت مونده به پرواز، دوتا بلیت فِرست کلاس در عرض پنج دقیقه برا آدم جور میکنن؟!»
یکی از مهماندارها میخواهد سامسونت را از هالند بگیرد که او کیف را پس میکشد.
- No, I’m a medical doctor![6]
مهماندار قبل از اینکه مظفّری مجبور باشد دخالتی بکند، دستی تکان میدهد و OKای میپراند.
به کابین که وارد میشوند، یک مهماندار زن خوشاخلاق که مسافران را راهنمایی میکند، انگار از ظاهر حدس بزند، لبخند درخشانی تحویل هالند میدهد و با لهجهی مناسبی میگوید:«Welcome Aboard![7]» هالند برای اوّلین بار به خودش زحمت میدهد تا لبخندکی بزند و در جواب بگوید:«Thank you![8]» مهماندار به مظفّری ردیف ابتدایی صندلیها را نشان میدهد:«یک-بی، بفرمایید!»
از بین صندلیها که عبور میکنند، هالند مردها و زنهایی را میبیند که بعضی از پنجره به بیرون خیره شدهاند و چیزی زمزمه میکنند؛ برخی کتابچهای عربی دست گرفتهاند و بعضی هم یک رشتهی بلند دانه دانه را بین انگشتها میگذرانند. پیش خودش میپرسد:«What are they praying for?![9]» و به خودش گوشزد میکند که البتّه ایرانیها مردمی مذهبی هستند و شاید از پرواز میترسند.
مظفّری صندلی کنار پنجره را به هالند میدهد و سامسونتش را در توشهگیرِ بالای سر میگذارد.
- چیزی لازم نداری دکتر؟ وات یو نید؟!
- Nothing.[10]
و مشغول برانداز دور و بر میشود. هواپیما قدیمی است ولی صندلیها و تزیینات داخلی بد نیست. مردم ایران هم اصلاً شبیه چیزی که گاهی اوقات میشنود، نیستند؛ دستکم نه اینهایی که کنارش میبیند. اینها همه خوشلباس، خوشحال، باملاحظه و کمی… مذهبیاند.
مدّتی که نمیداند چهقدر است به صدای همهمهی مبهم کابین، زوزهی موتور هواپیما و تق و تق قدم مسافرها گوش میدهد و دنبالهی افکارش را دربارهی درمان ضایعههای نخاعی میگیرد. در لهستان سلولهای منجمد بند ناف جنینی نتایج قابل قبولی به دست دادهاند؛ امّا مشکل این است که این سلولها همیشه در دسترس نیستند. در واقع این برنامه بیشتر به یک چشمانداز پیشگیری بلند مدّت میماند تا یک درمان آزمایشی؛ مگر اینکه خانوادهای بخواهد برای درمان پسر فلجش، دختر جدیدی به دنیا بیاورد. ریسکها و خطرات پیوندهای ناسازگار هم آنقدری زیاد هست که برای بخش تحقیق و توسعهی PAN-آکادمی علوم لهستان، محلّ کارش- بیارزد که از بعد از بهبود روابط سیاسی، بودجهی این سفر را تأمین کند تا دقیقاً سردربیاورند که به جز روسیه و آلمان، در ایران چه نوع درمانی آزمایش شده و موفقیّتها تا چه اندازه قابل تعمیم است.
چشمش به پارتیشنِ حایل کابین میخورد. تصویر بزرگ یک مسجد با دو برج طلاییِ کنارش تمام سطح کابین را پوشانده. با بشکنی توجّه مظفّری را جلب میکند. تابلو را نشانش میدهد.
- Is that in Isfahan?[11]
مظفّری که از جملهی او فقط اصفهانش را فهمیده، جواب میدهد:«نه دکتر، اینجا مشهده، مشهد! حرم امام رضا!»
در همین لحظه یکی از درهای عقبی بسته میشود و هالند به همهچیز شَک میبَرد.
- But doctor Fahimi said our patient lives in Isfahan…[12]
فرکانس صدای موتور هواپیما بالا میرود که هالند با عجله به مظفّری میفهماند که به دکتر فهیمی تلفن کند.
- چشم دکتر، الان زنگ میزنم؛ آنتن ضعیفه! عجب گرفتاری شدیم زبون اینو نمیفهمیم!
نوار ضبطشدهی راهنمای پرواز پخش میشود و مهماندارها برای مسافران لالبازی میکنند که مظفّری موفّق میشود دکتر فهیمی را پشت خط بیاورد.
- بگو مظفّری! وسط جلسهام!
- الو آقا، این مستر هالند کارتون داره!
- بهت گفتم اگه نفهمیدی، ازون مترجم گوشیت استفاده کن، من که نمیتونم هردفعهـ…
هالند گوشی را از مظفّری میگیرد و با عجله میگوید:«Hello?![13]»
دکتر فهیمی با لهجهای بهتر از مظفّری و بدتر از مهماندار صحبت میکند.
- Hello Doctor Holland! How are you?! Is everything all right?[14]
- Well… I’m afraid not! Didn’t you tell me that our patient is in Isfahan?[15]
- Yes, I did; What about it?[16]
- So… Where is this plane going?![17]
- I’ve been told that he is in Mashhad right now, and will stay there until the weekend.[18]
- So please be sure![19]
هالند از دکتر فهیمی میخواد حتماً مجدّد با او تماس بگیرد و مطمئن شود که بیمار در اصفهان نیست؛ چرا که از ابتدا مقصد او شهر اصفهان بوده و نمیفهمد بیمار قطع نخاعی چرا باید در آن وضعیت سفر کند. کمی بدبین میشود. در همین فکرها است که زیر پای همه تکانی میخورد و صدای موتور جت اوج میگیرد. هواپیما به راه میافتد.
دقیقهای بعد، لحظات کیپشدن گوشها است و احساس خالی شدن شکم و تصویر افق که از پشت پنجره کج میشود.
- بسم الله الرّحمن الرّحیم. با سلام و درود بیپایان به روح پرفتوح حضرت امام خمینی، رضوان الله تعالی علیه، و ارواح پاک و مطهّر شهدا، توأم با عزّت و سلامتی برای مقام معظّم رهبری، مدّ ظلّه العالی، من کاپیتان فخرایی، خلبان، به همراه خدمهی پرواز سفر خوشی رو برای شما آرزومند ایم.
In the name of God the compassionate the merciful; Dear passengers I’m captain Fakhraei; me & flight attendants wish you a safe trip. Thank you.[20]
لهجهی خلبان بدتر از لهجهی فهیمی به گوش هالند ناشیانه است. از پشت شیشههای گرد عینکش، آسمان تهران را تماشا میکند و بیشتر از آنکه از ناهماهنگی رابطش-فهیمی- نگران باشد، نگران است که مجبور شود سفرش را از دست رفته محسوب کند. براساس مطالعات گروه کنترل در تحقیقات گروه بیولوژی و سلولهای بنیادی، فهیمی توانسته بود یک مورد هماهنگ برای مشاهدهی مراحل درمانی تزریق سلولهای شوان پیدا کند. میداند که محال است مورد دیگری با همان ویژگیهای جنسیّتی و سنّی و زمان و شرایط تروما، در مدّت زمان یک هفته، آن هم در ایران، پیدا کند.
سرِ جمع سه روز دیگر وقت دارد. تا آن زمان اگر درمان آزمایشی را شروع نکرده باشد، باید در گزارش مأموریتش بنویسد که برخلاف نتایج علمی قابل توجّه، انجام دادن همکاری سیستماتیک مشترک در کشورهای خاورمیانه امکانپذیر نیست.
***
در طول سفر، مهمانداری که انگلیسی بلد است، انگار جزیی از تشریفاتِ سفرِ نامطمئن باشد، مدام به درجه1 سرمیزند و با اینکه از دید هالند به او مربوط نیست، امّا علّت سفر به مشهد را نیمی از زبان مظفّری و نیمی از زبان هالند جویا میشود. با عبارت «kind of problem[21]» به او توضیح میدهد که در ایران ممکن است از این دست اتّفاقها بیفتد و اگر مشکل خاصّی پیش نیاید، میتوانند با اوّلین پرواز از مشهد به اصفهان بازگردند.
هالند هم در راستای همصحبتی به زبان خودش، از او میپرسد که توانایی انگلیسی صحبت کردنِ به این خوبی، در چنین شغلی به چه دردش میخورد و چرا به کاری مشغول نیست که از مهارت زبانیاش هم استفاده کند؛ و او هم پاسخ میدهد که اغلب در پروازهای فرودگاه امام خمینی که بینالمللی هستند، مهماندار است و امروز برای زیارت امام رضا گذرش به این پرواز افتاده.
- & who is this… Imam Reza?![22]
- He is one of our great religious leaders who was buried in Iran; He is one of the Prophet Muhammad’s grandchildren. People do love him very much.[23]
هالند با اینکه میداند Imam معنای دیگری دارد، امّا برای تقریب ذهنش ادامه میدهد.
- So… He is a saint. [24]
مهماندار لبخندی میزند.
- Some sort of! We pray to him in order to God bless us for his sake.[25]
مظفّری با کمک مترجم موبایلش و با وجود اخلاق نچسب هالند، به او حالی میکند که وقتی مشهد برسند، اتاق یک هتل پنج ستاره برایش رزرو شده تا استراحت کند و دکتر فهیمی حتماً به زودی برنامۀ ادامۀ سفر را به او خبر خواهد داد؛ و ضمناً دکتر فهیمی تلاش میکند خود را به آنها برساند تا در باقی سفر مشایعتش کند.
هالند هم سعی میکند از زمان ایجادشده در ایرانگردی ناخواستهاش استفاده کند و دوباره مشغول مطالعهی گزارشها و مقالات ناقصش میشود.
کمی بعد هواپیما تکانهای سختی میخورد که همه را مجبور میکند تا کمربندشان را ببندند. خلبان حرفهایی میزند که ترجمهاش نمیکند. هالند از پنجره بیرون را تماشا میکند. تا چشم کار میکند ابرهای سفید و خاکستری است.
به آسمان مشهد که میرسند، باز از مطالعه دست میکشد. هوا هنوز گرفته است. مظفّری با یک دست پارتیشن را نشانش میدهد و با دست دیگر پنجره را. به پایین که دقیق میشود، مسجد طلایی را با برجهایش پیدا میکند. چند لحظه تماشایش میکند و میفهمد که در نور کم شهر و هوای خاکستری آسمان، به طرز خیرهکنندهای میدرخشد. داخل کابینِ ساکت چشم میگرداند و متوجّه میشود مسافرانی که این طرف نشستهاند، همه به پایین خیره شدهاند. دختر جوانی را میبیند که حجاب عربی سرکرده و شوهرش با انگشت پنجره را نشانش میدهد. چند لحظه بعد دختر دست شوهرش را میگیرد و آهسته گریه میکند. پیرمردی را میبیند که دستش را روی سینهاش گذاشته و لبهایش میجنبند. ردیف صندلیها، باقی مسافران را از دیدش پنهان کرده، ولی یک آن دوست دارد عکسالعمل همهشان را ببیند؛ البتّه خودش هم نمیداند چرا.
***
- Doctor Fahimi, you had to be sure of the patient’s presence before sending me here![26]
- He had been in Mashhad with his family three days earlier, and he was planning to stay in Mashhad for another three days. I don’t know why they didn’t give me the exact news! We will quickly return you to Isfahan![27]
- But my schedule on this trip is very tight![28]
- Excuse me, doctor! believe me, I didn’t know at all. I take responsibility for this mistake.[29]
چندساعتی میشود که در اتاق هتل تنهااست. از وقتی رسیدهاند دوش گرفته و غذایی خورده. البتّه از هتل راضی بوده چون غذاهایی تقریباً باب میلش در منو پیدا کرده و در اتاق هم هرچیز که میخواهد برایش فراهم است. خصوصاً سکوت و خطّ تلفن بینالملل و اینترنت پرسرعت. فهیمی را یک بار به اتاقش وصل کردهاند که از اوضاع پرسیده و بابت ناهماهنگی، دوباره معذرتخواهی کرده. مظفّری در فرودگاه دنبال بلیت است و واقعیّت تلخی که با آن رو به رو هستند، این است که هوای مشهد، ابری و بارانی است.
ساعت موبایلش را 19:30 به وقت ایران تنظیم کرده؛ امّا ساعت مچیاش، پنج را به وقت ورشو نشان میدهد. تصمیم میگیرد زنگی به خانهاش بزند تا اگر همسرش هنوز نرفته باشد، باش صحبتی بکند؛ امّا وقتی با تلفن هتل شماره را میگیرد، بعد از دو بوق کوتاه، صدای دخترش را میشنود.
- Hi there! We ain’t home right now! Please leave a message- We’ll call you back! Bye![30]
کوتاه و مختصر اتّفاقات سفر را برای همسرش شرح میدهد و از اوضاع و احوال آنجا میپرسد و از او میخواهد که اگر توانست، تماس بگیرد؛ و در پایان اضافه میکند که ایرانیها به هیچ وجه با خود اسلحه حمل نمیکنند و میسپارد تا همچنین به ایزابلا بگوید اگر به اصفهان برسد، حتماً برایش از کلیسای سنت جئورج عکس میفرستد.
تلفن را که میگذارد، فکر میکند که وقت خوبی است تا ایمیلهایش را جواب بدهد. اتاق پنجرهی بلندی دارد که با پردههای حریر و مخمل تزیین شده. زیر پنجره میز تحریری قرار دارد که میتواند پشت آن بنشیند. لپتاپش را باز میکند و روی صندلی رها میشود. تازه متوجّه میشود که تصویر مسجد طلایی وسط قاب پنجره نقش بسته. حالا در شب، نور طلایی و نارنجی درخشانش، بیشتر مسحورکننده است. از خدمهی هتل شنیده که برای اتاقهای هتلهای این شهر، این یک امتیاز است که Imam Reza Shrine[31] از پنجره قابل رؤیت باشد؛ و با این حساب یکی از بهترین اتاقها گیرش آمده.
اوّلین ایمیل را بازمیکند و در جواب سوال مطرح شده، شروع به نوشتن میکند.
- Studies in animals have shown that transplantation of stem cells or stem-cell-derived cells may contribute to spinal cord repair by replacing the nerve cells that have died as a result of the injury or generating new supporting cells that will…[32]
***
نیمههای شب است که نفس عمیقی میکشد و همزمان از خواب میپرد و در تخت مینشیند. همهجا ساکت است و به جز نور طلایی اسرارآمیزی که از پنجره داخل افتاده، جایی روشن نیست. عینکش را روی پاتختی کورمال میکند و ساعت را نگاه میکند. ساعت یک و پنج دقیقه به وقت خانهاش است.
پتو را کنار میزند و در اتاق به راه میافتد. درِ لپتاپ را باز میکند و نور رنگپریدهی آن، صندلی و اطرافش را روشن میکند. دو تا ایمیل نخواندهی جدید برایش آمده که تشکّر بابت پاسخ ایمیلهای قبلی است. بیتاب است. موبایلش را برمیدارد و در پیامهای فهیمی به دنبال شمارهی مظفّری میگردد. به او زنگ میزند تا ببیند بلیت گیرش آمده یا نه. نیمه انگلیسی نیمه فارسی میگوید:«مستر هالند! هوا ابری! کِلُود! رِین! بارون! هوا خرابه! پروازهای اصفهان کنسل!» و حدس هالند درست از آب درمیآید. با بیحوصلگی میگوید:«OK, Fine.[33]» و گوشی را قطع میکند.
چشمش که دوباره به مسجد بزرگ میافتد، ناگهان وسوسه میشود بفهمد داخلش چه خبر است. حالا که مجبور است شب را بماند، شاید بد نباشد چنین محلّی را ببیند. در اینترنت سرچ میکند Imam Reza Shrine و در موردش میخواند تا مطمئن شود آداب و رسوم خاصّی را میباید رعایت کند یا نه؛ و علاوه بر کنجکاوی، مشتاق هم میشود که حالا که تا اینجا آمده، بزرگترین مسجد جهان را ببیند و بعد برود. دوباره شمارهی مظفّری را میگیرد.
- Mr Mozaffari! I wanna go to the Shrine mosque![34]
- وات؟! نفهمیدم چی میگی دکتر!
- I want to go to the Shrine! Imam Reza![35]
- میخوای بری زیارت؟!
- Yes, Yes![36]
- بهبه آفرین، همینجوری مردم مسلمون میشن دیگه! التماس دعا دکتر! الآن میآم دنبالت! آی ویل پیک آپ یو!
***
هالند حوصله ندارد به حرفهای بیسر و ته مظفّری گوش بدهد؛ هرچند که میداند او سعی میکند راجع به همهچیز برایش توضیح دهد؛ بنابراین تا یک ساعت دیگر در همان نقطهای که ایستادهاند با هم قرار میگذارند و مظفّری روی یک تکّه کاغذ برای او مینویسد:«Baab-al-Javaad».
اوّلین چیزی که چشم هالند را میگیرد، وسعت و روشنی فضای باز است که چشم را خسته نمیکند. جا به جا مردم روی فرشهایی نشسته یا ایستاده یا در حال رفت و آمد اند. انگار هرلحظه قرار است اتّفاق مهمّی بیفتد. آهسته قدم میزند و سعی میکند هیچچیز از نظرش پنهان نماند. همهی زنها حجاب عربی پوشیدهاند و حتّی سر دختربچّههای کوچک هم حجاب سرکردهاند. مردها اغلب لبخند به لب دارند و به جز آنهایی که معمولاً گریه میکنند، اکثراً چندنفر چندنفر و در حال گفتوگو این طرف و آن طرف میروند.
دقّت که میکند، متوجّه میشود که با وجود جمعیّت زیادی که آن وقت شب خواب ندارند، هیچ صدایی از حدّی بالاتر نمیرود و کسی مزاحم کس دیگری نیست.
آنقدر جلو میرود تا از درگاهی چوبی میگذرد و چیزی را که میخواهد، پیدا میکند. وارد حیاطی مربّعشکل میشود که گنبد طلایی از نزدیک در آنجا پیداست. تازه متوجّه پرچم سبزی میشود که بالای گنبد در باد تکان میخورد. دور تا دور حیاط، زیرِ بناهای مسقّف فرش پهن است و مردم مشغول نماز خواندن و دعا خواندن از روی کتابچهها اند. وسط حیاط، حوض بزرگی است که فوّارهی کوتاهی دارد. چند نفر دور حوض ایستادهاند و به دست و صورتشان آب میریزند؛ و در چهارگوشهی هر بنا، جریانی از مردها و زنها، دائم در حال رفت و آمد اند.
دوباره به گنبد طلا خیره میشود تا با صدای کسی که کنارش ایستاده، از جا میپرد.
- خیلی مهربونه این آقا… مهربونتر از اینکه بدونی چرا مهمونش شدهای…
به صورت جوانی نگاه میکند که ریش بلند خرمایی دارد و یک دستمال گردن چهارخانه دور گردنش بسته. میخواهد به او بگوید که زیاد فارسی نمیفهمد، امّا حدس میزند که او هم انگلیسی نداند. بنابراین مجبور میشود فقط در پاسخ نگاه منتظر او، لبخندی بزند. پس از چند لحظه سکوت، هر دو به تماشای لبهی گنبد برمیگردند.
- وقتی میبینی همهجوره کم گذاشتی، گناه کردهای، آلوده شدهای، دل دادی به این و اون توی دنیا و بعد، باز سرِ شیش ماه که میشه، از یه جایی و یه طوری، بلیت قطار انگار دعوتنامه گیرت میآد که بلندشو بیا، بیا دیگه دیر شد… بیا منتظرتام…
جوان به اینجا که میرسد، بغضش میشکند و زارزار گریه میکند. گریهای که هالند نمیفهمد چرا یکدفعه به این مردم الهام میشود.
- یه عمره نشستهایم سر سفرهاش… هرچی خواستیم بهمون داد این آقا؛ تو همین صحن و سراش. درس و کار و پول و خونه و زندگی و سلامتی و سربلندی و عزّت و آبرو… انگار که ما مثل بچّههاش یا رفیقهاش یا همسایههاش باشیم… فقط نمیدونم، نمیدونم چرا با وجود اینهمه بچّه و رفیق و همسایه که دورش رو گرفتهان، باز بهش میگن امامِ غریب…
و شدیدتر گریه میکند. هالند برای اوّلین بار آرزو میکند کاش فارسی میفهمید؛ که یک قطرهی خیس، روی گونهاش میافتد. قطره را پاک میکند و به آسمان نگاه میکند. باران گرفته. نه چندان شدید؛ ولی آنقدری که آب حوض را به تلاطم بیندازد. نوجوانهایی آبیپوش با عجله سرمیرسند و فرشهایی را که زیر سقف نیستند، لوله میکنند و میبرند. جوان ریشو کمی کنار هالند میماند و موهایش خیس خیس که میشوند، دستی به شانهی او میگذارد:«التماس دعا برادر!» و میگذرد.
عکس گنبد و طاقها و طرحهای شرقی روی دیوارها، از پشت عینک هالند کج و معوج میشوند که عینکش را برمیدارد و او هم به راه میافتد. چند دقیقه فرصت دارد تا قدم بزند و دوباره به بابالجواد برسد. نمیداند چرا ناخودآگاه، قسمتی از کتاب مقدّس را زیر لب زمزمه میکند.
- And I will do whatever you ask in my name, so that the Father may be glorified in the Son. You may ask me for anything in my name, and I will do it.[37]
و آرزو میکند که هرچه زودتر به بیمار فلجش در اصفهان برسد.
***
سپیده زده که به هتل بازمیگردد. لابی سوت و کور است و مستخدمی با وسواس روی میزها را دستمال میکشد. یکی از مهماندارها تا او را میبیند، بهاش میگوید که پیغام تلفنی دارد و از اتاق خودش میتواند آن را بشنود.
لباسهای خیسش را گوشهای میگذارد تا به رختشوخانه بسپارد و دکمهی پیامگیر تلفن را میزند. او هم به سنّت سفرهای بینالمللی، انگلیسی برایش پیام گذاشته است:
- Hi honey! How are you doing?! Glad to hear your voice! I’m good, so is Izabella; & Everything is OK here. I hope everything goes well with you too. By the way, African Violet dried up again; The weather here is very cold & you know what?!… I’m feeling so miserable now! I have just one scion left, pray for it to survive. Love you, Bye![38]
تیشرت سفیدی به تن میکند و از اینکه آن طرف کرهی زمین، همسرش نگران گلهای بنفشهاش است، احساس خوشبختی میکند. گلدانهای کوچک بنفشه را در سفری که سهنفری به هلند رفته بودند، خریده بودند. البتّه مسوول گلخانه بارها و بارها گفت که سخت است گلهای گرمسیری، در آب و هوای سرد و زمستانی بشکفند؛ امّا همسرش آنقدر شیفتهی گلها شده بود که حاضر بود به هر ترتیبی شده، چند قلمه از آنها را در خانه داشته باشد. اوایل هم خودش هرروز در گوش او خواند که فایده ندارد؛ امّا او به زور متخصّص گیاهشناس و رطوبت مصنوعی و انواع و اقسام کودهای شیمیایی، از پا ننشسته و مصمّم بوده که آنها را در گلخانه برویاند. اگر آخرین قلمه هم بخشکد-که چشمبسته میداند میخشکد- خوشحال نخواهد شد امّا میداند که همسرش حسابی دمغ میشود.
آفتاب که از پشت لایهی ضخیم ابرها بالا میآید، احساس خستگی مفرطی در تنش میدود. بدنش حالا وقت خواب را اعلام میکند. پردههای مخمل و سنگین پنجره را میکشد و روی تخت دراز میکشد. نزدیک به سی ساعت است که نخوابیده؛ خودش را به خنکی و راحتی تشک میسپارد و میداند که بهتر است همیشه تمام مریضهای دنیا خودشان پیش دکتر بیایند.
خواب عجیبی میبیند. خواب یک تودهی گردِ بیشکل، که دور خودش میچرخد و بزرگ و بزرگتر میشود. آنقدر بزرگ که تمام آسمان را میگیرد و بعد آسمان، قرمز میشود. توده کمکم تَرَکتَرَک میشود و انگار ضربان پیدا میکند. چاقتر و چاقتر میشود و رگههایش زیاد میشوند. آسمان همچنان قرمز است. ناگهان یکی از تَرَکهای توده دهان بازمیکند و او را میبلعد که از خواب میپرد.
موبایلش زنگ میزند. مظفّری است که خبر جدیدی نیاورده و اعلام میکند همچنان از پرواز به سمت مرکز کشور خبری نیست و اگر مستر هالند میخواهد، بیاید و او را بازار و چندجای دیگر ببرد. I’ll call you back[39]ای میپراند و گوشی را قطع میکند. نور ظهر را میبیند که از کنار پرده داخل اتاق افتاده. شش ساعتی خوابیده و گرسنه است. لباس میپوشد تا به رستوران برود و نوشتن گزارش سفرش را شروع کند.
***
در مشهد بیشتر از هرکجای دیگر ایران توریست هست. عربها، آفریقاییهای امریکایی، آسیای شرقیها و هندیها را به راحتی تشخیص میدهد و همگن نبودن جمعیّت بومی هم این نکته را میرساند که از شهرهای دیگر ایران نیز مسافران زیادی آمدهاند. همه هم فقط به خاطر یک چیز: Shrine. یک مسجد خیلی بزرگ.
مظفّری از محلهای گردشگری دیگر مشهد هم گفته که علیالحساب دارند با هم به یک مرکز خرید بزرگ خارج از شهر میروند تا هالند کمی از ادویههای به قول خودش شرقی بخرد. با وجود خیسی خیابانها چنان ترافیکی شده که حوصلهاش را سرمیبرد. خواب عجیبش را مرور میکند بلکه معنایی برایش پیدا کند. شاید هم فقط یک کابوس بوده. از پشت شیشهی بخارگرفته چشم میگرداند تا مسجد طلایی را پیدا کند. لبهی گنبد و نوک برجها را پیدا میکند و از خودش میپرسد چه چیزی در یک مسجد و مزار هست که اینهمه آدم را عوض کوه و دریا و جنگل و تفریحگاه به یک شهر با خیابانهای تنگ و میدانهای شلوغ میکشاند؟ موبایل مظفّری زنگ میخورد و او گوشی را بهاش میدهد.
- دکتر فهیمی!
فهیمی نتیجهی جلسهاش را با مدیرانش به هالند اعلام میکند که با پیشنهاد او موافقت شده که اگر ظرف یک روز دیگر، معاینهی کامل بیمار مورد نظر انجام نشود و شرایط او به تأیید هالند نرسد، بیمارستان، مورد جایگزین دیگری را پیدا میکند و ظرف مدّت دو الی چهار ماه به هزینهی خود به لهستان و انجمن ژنتیک انسانی میفرستد.
سناریوی دوّمِ بدی نیست امّا این دست خالی برگشتن… در جایگاه حرفهای او چهقدر که بیمعنی به نظر میآید. ضمناً به تعویق افتادن یک پروژهی در جریان هم هیچ مدیری را خوشحال نمیکند.
موبایل را در دست مظفّری میگذارد و به جریان کُند حرکت ماشینها بازمیگردد. از جلوی یک ساختمان بلند که رد میشوند، گنبد و تکانتکانهای پرچمش دوباره سرک میکشد. لابهلای متنهایی که در اینترنت خوانده، بعضی نوشته بودند که برخی مردم از Imam Reza انتظار معجزه دارند و گاهاً بیمارهایی ادّعا کردهاند که مریضی لاعلاجشان با درخواست از او برطرف شده. پیش خودش فکر میکند در دنیایی که علم هرروز هر ناممکنی را ممکن میکند، معجزه چه معنایی میتواند داشته باشد؟ بحث فقط بر سر دسترسی به این علم و امکاناتِ بروز این علم است. مگر اینکه معجزه را اتّفاقی تعریف کنند که امکانات را بیدلیل و منطق فراهم میکند؛ یعنی چیزی که نباید جایی باشد، باشد؛ یا بالعکس؛ امّا واقعهای که با علم توضیحپذیر نباشد… بیماریها را به عنوان اشتباهات انسانها و رندوم طبیعت میتواند بپذیرد؛ امّا اینکه خدا بخواهد این اشتباهات را درست کند، آن هم خودش به شخصه…
پس اگر قرار باشد قانونها را خدا نقض کند-حتّی یک در هزار- فایدهی قانونگذاری چه میتواند باشد؟ اگر قرار باشد گل گرمسیر در آب و هوای سرد و خشک بشکفد، پس یا دیگر گلِ گرمسیر نیست، یا آب و هوا ماهیت خود را از دست داده… یا شاید هم، صرفاً گل گرمسیری شده که در آب و هوای سرد و خشک میشکفد تا خدا به همه بفهماند همین است که هست، و اگر بخواهد میتواند دندهعقب بگیرد.
فکری به سرش میزند و لبهایش کج میشوند. اگر فرضاً کسی که اینجا، زیر این گنبد بزرگ، دفن شده و به عقیدهی ایرانیها معجزه میکند، بتواند در مورد سبز شدن گلهای بنفشۀ آفریقایی همسرش در لهستان کاری کند،… شاید… بشود اسم این محال را معجزه گذاشت. پوزخندی میزند و سربرمیگرداند. ترجیح میدهد خدا را درگیر مسائل بدیهی طبیعی نکند تا مجبور نباشد جواب هر سوالی را برای خودش بتراشد.
***
با یک ساک بزرگ پر از زعفران و چای و پارچه و انواع و اقسام ادویهها به علاوهی هرآنچه که مظفّری نشاندهندهی زندگی ایرانی دانسته، به هتل بازمیگردند. در لابی هتل هالند هوای مشهد را در گوشیاش چک میکند و وقتی در پیشبینی 6 ساعت بعد، هوای صاف را نشان مظفّری میدهد، مظفّری وسایل را به پیشخدمت هتل میسپارد و به سرعت به سمت فرودگاه راه میافتد. هالند به اتاقش برمیگردد و مستقیماً پشت لپتاپش مینشیند.
ایمیلها را که بالا و پایین میکند، ناگهان دست از کار میکشد و به دیوار مقابل خیره میماند. تازه متوجّه لباسهای شستهشده و اتوکردهای میشود که روی چوبلباسی و در کاور به چوبرختی آویزاناند. خوابی که دیده، کابوس نبوده؛ بلکه خواب یک جنین چند روزه را دیده. سلول تخمک و اجتماع سلولهای تمامتوان جنینی، که حیات را شروع میکنند. بنیادیترین سلولهای یک انسان که به همهچیز تبدیل میشوند. به تمام بافتهای بدن. به سلولهای خونی، سلولهای ماهیچهای، سلولهای عصبی و سلولهای ریوی. بارها تودهی بلاستوسیست را زیر میکروسکوپ تماشا کرده؛ امّا آسمان قرمز برای یک پزشک، به جز بافت خونی، معنایی ندارد.
لابد از بس که از بابت تعمیر و نگهداری سلولهای عصبی از سلولهای بنیادی سپاسگزار است، خوابشان را میبیند. به یاد روزی میافتد که وقتی برای دخترش ایزابلا در مورد کارش توضیح میداد، یک تکّه از خمیر بازی سفید او را کَند و کف دستش گذاشت و گفت:«This is what Stem Cell means![40]»
و درست انگار که همهچیز سر وقت خودش به انجام میرسد، مظفّری پیامی میفرستد:
«Tehran Ticket, 7:00 A.M.»
هالند بیدغدغه شروع به جمع کردن وسایلش میکند و از آنجا که بیخواب است، به انتظار صبح مینشیند.
***
نزدیک ساعت دوی صبح، یادش میافتد به جز یک بخش کوچک، باقی Shrine را ندیده. عادت ندارد بیکار و تنها یکجا بنشیند. همسر و دخترش هم احتمالاً بیدار نیستند که سراغی از آنها بگیرد؛ بنابراین با تردید مرموزی که با جهانبینی پزشکیاش متداخل میشود، لباس میپوشد تا دوباره سراغ معمّای مسجد بزرگ برگردد. از کار تحقیقاتیاش که جامانده، وقت و پول هم که تا اینجای کار هدر شده، شاید بتواند توضیحی برای آنهمه آدمِ در حال رفت و آمد-انگار یک سازمان بزرگ- بیابد.
بدون اینکه مظفّری را خبرکند، خودش را به بابالجواد میرساند و کمی که جلوتر میرود، شروع به پرسیدن میکند تا جایی را که میخواهد پیدا کند.
- Excuse me, Where is the Old Court?![41]
مرد مقابلش میخندد و سر تکان میدهد. نفهمیده است.
- Excuse me![42]
زنی که عبور میکند، روبرنمیگرداند.
- Excuse me, I want to go to the Old Court![43]
پسر نوجوان چیزهایی فهمیده.
توضیح دیگری نمیداند که اضافه کند.
- I don’t know![46]
هالند دوباره به راه میافتد.
- Do you know where the Old Court is?[47]
زن و شوهر هر دو شانه بالا میاندازند. هالند از پا میایستد و به دور و اطراف نگاه میکند تا ببیند چه کند که لهجهی مناسبی را از پشت سرش میشنود:«Can I help you?![48]»
روبرمیگرداند و مرد میانسالی را-همسنّ و سال خودش- با کت و شلوار سیاه و کلاهی لبهدار، با یک عصای عجیب در دست میبیند که با آرامش خاصّی لبخند میزند و گویا مدّتها است که منتظر او بوده.
و تا میخواهد آدرس صحن عتیق را به او بدهد، منصرف میشود.
مرد کت و شلواری با جاافتادگی خاصّی در رفتار، دستش را دراز میکند و دست او را میفشارد.
- Nice to meet you doctor; my name is Alireza Bagheri. I’m a professor in a University in Tehran. I have a Ph.D. in economics.[53]
هالند با او همگام میشود. خوشحال است که همصحبتی پیدا کرده.
- So you are a doctor too! You… working here?![54]
و با کنجکاوی لباسش را برانداز میکند. باقری که با طمأنینه و بدون عجله قدم برمیدارد، میخندد.
- I’m here for a month every year. This is some sort of formality, not a real job. We are Imam Reza’s servants! We’re serving his pilgrims.[55]
- You mean… without salary &… something like this?! You are a professor & you work here for free?[56]
باقری دوباره میخندد. با عصای رنگارنگش که انگار از مخمل بلند است، گنبد را نشان میدهد.
- He pays us more than we need![57]
- What does he give you?[58]
- Anything I need, & things I can’t get them by myself.[59]
- Like what?![60]
باقری کمی سکوت میکند. سپس در حالیکه لبخند از لبش نرفته، دست چپش را بلند میکند و با انگشت شست به حلقهی انگشت دوّمش اشاره میکند:«Like this![61]»
هالند دیگر چیزی نمیپرسد و افرادی را تماشا میکند که هر از گاهی از باقری چیزی میپرسند و او مختصر و با اشارهای پاسخشان را میدهد. سنگهای تمیز، درختچههای سبز، حوضهای آب و فرشهای ایرانی تکرار میشوند و شبیه هم نیستند.
- So what are you doing here?![62]
- Actually I’m here because of a stupid mistake. I mean… wrong flight! I was in a neurological research mission; & I had a patient in Isfahan; but I missed him![63]
باقری زیر لب میگوید:«اینها همهاش بهونهاست. یه کار دیگهای داری که اینجاای!»
هالند سرش را به نشانهی رضایت تکان میدهد و نمایی را که در اینترنت دیده، پیدا میکند. حالا تمام گنبد که از نزدیک نارنجی است، مقابل چشمش نقش بسته. بنای طلایی کوچک دیگری هم هست که ظاهراً کاربری آبخوری دارد. فرشها مثل همیشه پهناند و مردم مشغول دعا خواندناند.
باقری بعد از یکی-دو دقیقه سکوت، سؤالی میپرسد.
- Do you know we believe that the promise of our prophet is mentioned in the Bible?[66]
- Yes… I heard about it.[67]
به عنوان دو استاد دانشگاه، یکی از آن طرف آبها و دیگری از این طرف، در مورد مطالعهی تطبیقی ادیان کمی صحبت میکنند. صدای ناقوسی که هر از چندی میزند، هالند را به یاد کلیسا میاندازد. پرواز کبوترهای سفید در آن حوالی، مسئلهی دیگری است که حواسّش را پرت میکند.
- We believe that Jesus Christ is the commander of our savior’s army. Imam Mahdi is Imam Reza’s great grandson.[68]
هالند نگاهی به پرچم گنبد میاندازد.
- So we have to merge mosques & churches then![69]
باقری چانهاش را میخاراند.
- I think so![70]
صدای دعای ضعیفی که به گوش هالند بیشتر شبیه آواز است، از گوشه و کنار بلند میشود.
- Want to see the steel window?[71]
- What’s that?[72]
- A place where people pray there. It’s here in front of us.[73]
باقری هالند را از کنار سقّاخانه عبور میدهد و در چند متری پنجره فولاد میایستد. آماده است که بحث را در مورد اسلام و مسیحیت ادامه دهد که نگاه هالند خیره میشود و به دقّت چهار نفری را که مثل یک لشگر شکستخورده به پنجرهی مشبّک نزدیک میشوند، زیر نظر میگیرد. پسر جوانی روی ویلچر نشسته، دختر جوانی ویلچر را هل میدهد، مرد میانسالی با کمی فاصله دنبال آنها میآید و زن میانسالی تا به پنجره میرسند، گریه سر میدهد و به میلههای مشبّک میآویزد. بلند فریاد میزند:«امام رضا پسرم!… امام رضا پسرم!…»
هالند انگار نخواسته در جریان یک اتّفاق غیرمنتظره قرار گرفته باشد، زیر لب میپرسد:«What’s happening here?[74]» باقری امّا جوابی نمیدهد. سکوت را بهتر میداند.
هالند یک قدم نزدیکتر میشود و به دقّت پسر را برانداز میکند. تمام بدنش متناسب و متعادل رشد کرده و اثری از قطع عضو یا بیماری خاصّی نیست. صورتش را میجورد. گریهزاری راه انداخته ولی مطلقاً فلج مغزی یا تیکِ عصبی ندارد. به احتمال قریب به یقین ضایعهی نخاعی است. فقط یک راه برای فهمیدنش هست. چشم میگرداند و… در دست پدرش چیزهایی را که میخواهد میبیند. یک پوشه و یک پاکت مقوّایی بزرگ با آرم و شماره تلفن و نوشتههای ریز. حالا دختر جوان هم به مادر اضافه شده و هردو کنار پنجره گریه میکنند.
- آخه امام رئوف! بیا ببین عروس منو! آخه چرا یه هفته مونده به تاریخ عروسیشون پسرم باید بدون پا بشه؟! ای امامِ رضا…
تعداد کمی از مردم متأثّر میشوند و با غصّه به آنها نگاه میکنند؛ امّا عدّهای هم مثل باقری انگار عادت داشته باشند، عکسالعملشان تفاوتی نمیکند.
یکی-دو دقیقه میگذرد که هالند دل به دریا میزند و پای ویلچر جوان مینشیند.
- Excuse me, I’m Doctor Holland! I want you to let me examine you.
و با عجله کارتش را از جیب پیراهن بیرون میآورد. جوان گیج شده و نمیداند چه بگوید. باقری که اروپایی از این مدل ندیده، پیش میآید و میگوید:«داره میگه من دکتر هالند ام. واقعاً یه دکتر اروپاییه. میخواد اجازه بدی که معاینهات بکنه.»
- اینجا؟!
جوان که فکر میکند اینها یک شوخی بیمزّه است، روبرمیگرداند امّا هالند کارش را رها نمیکند. به باقری چشمغرّه میرود:«Help me![75]» و ناگهان جوان را بغل میکند و کمی میکشدش جلو.
- Hold him like this![76]
پدر که نگران شده، جلو میآید امّا هالند با دست به او اطمینان خاطر میدهد.
- It’s OK, It’s OK. I’m a neurologist.
- میگه من یه متخصّص عصبشناسام. بذارید کارشو بکنه شاید چیزی فهمیده.
هالند بیدغدغه پیراهن جوان را از پشت بالا میزند و دنبال محلّ آسیب میگردد. درست حدس زده. پیدایش میکند و با مقدار نوری که هست، به دقّت وارسیاش میکند. مردم که از رفتار او متحیّر شدهاند، نمیدانند چهکار کنند. بعد از معاینهی کمر جوان، از باقری میخواهد تا دوباره در ویلچر مستقرّش کند. جلوی او زانو میزند و به عضلات ران و زیر زانویش دست میکشد.
- Don’t you feel anything? Pain? Itching?
- میگه هیچّی احساس نمیکنی؟ درد؟ خارش؟
- نه!
- Did you pass your classic surgery processes?
- میگه جرّاحیهای عادّی رو گذرونده؟
پدر جوان با غصّه جلو میآید و رو به باقری میگوید:«بله آقاجون، سه تا عمل داشته تا الآن. ولی چه فایده؟» باقری برای هالند ترجمه میکند.
- Does he have any other diseases? Have he had any neurological problem before the Trauma?
- میپرسه مریضی دیگهای نداره؟ قبل اینکه قطع نخاع بشه، مشکل عصبی نداشته؟
پدر، درمانده میگوید:«نه آقا به خّدا… به این گنبد طلا سالمِ سالم بوده.» باقری به هالند نگاه میکند.
- Not at all. Nothing.
هالند گیج است؛ امّا عینک بدون فریم و چشمهای آبی نافذش، گیجیاش را پنهان میکنند. با واهمه دست به سمت پدر دراز میکند.
- What are these?! Do you have his medical records?
- میگه اینا چیه دستت؟ پروندهی پزشکیشه؟
کمکم توجّه اطرافیان به واقعه جلب میشود. فریادهای مادر پسر هم تبدیل به ناله شده. پدر این بار با خود هالند صحبت میکند.
- بله دکتر. پروندهشه. این هم عکسشه. دکترا امروز دیگه جوابمون کردن. گفتن از این بهتر نمیشه. مادرش گفت باید یه راست بیاریمش مشهد.
هالند پیش از همه تصویر ام.آر.آی را از پاکتش بیرون میکشد و رو به بالا میگیرد تا نور گنبد پشتش بیفتد. به سختی ضایعه را پیدا میکند و عددهای حاشیهی تصویر را میخواند. نه… ضایعه بیشتر از 7 یا 8 میلیمتر نیست.
- How old is he?
- چند سالشه؟
- 24 سالشه آقاجون.
- Twenty four.
- & when the Trauma happened exactly?
- دقیقاً کِی این بلا سرش اومد؟
- الآن دیگه شیش ماهی میشه آقا جون. هرکجا بشه بردیمش دیگه…
- Six months ago.
هالند عکس را داخل پاکت میکند و تحویل پدر میدهد. نفس عمیقی میکشد و دست به پیشانی میکشد. آرام میگوید:«I think I can fix it.[77]» باقری با بیاعتمادی به او نگاه میکند.
- Even if you can, they can’t afford its expenses. You’d better not to tell them.[78]
هالند سر تکان میدهد.
- You didn’t get it! He exactly has the same qualification of the common case. He is just like my patient in Isfahan! You can call my contact in Tehran University of medical sciences.[79]
هالند بیتوجّه به ساعت بلافاصله شمارهی فهیمی را میگیرد.
- Here! Talk to him! Doctor Fahimi![80]
باقری تلفن را میگیرد تا دورتر برود و صحبت کند. هالند بدون اینکه دقیقاً بداند چه اتّفاقی افتاده، به جوان متحیّر لبخند میزند:«Don’t worry; Everything’s gonna be OK![81]» باقری برمیگردد و رو به پدر جوان میگوید:«این آقا از لهستان اومده و تخصّصش آسیبهای نخاعیه. ایشون میگه شاید بتونه کمک کنه حال پسرتون بهتر بشه. منتها لازمه که الآن ببریدش دارالشّفای امام رضا که بتونه دقیق و کامل پسرتون رو معاینه کنه…» پدر که آفتاب امیدش دوباره طلوع کرده، دستهای هالند را میگیرد:«راست میگه این آقا دکترجون؟! پسرم دوباره راه میره؟!» مادرِ جوان که کمکم از اتّفاقات بو برده، با حال نزار ویلچر پسرش را نگه میدارد و میگوید:«هیچجا نمیبرید پسرمو… من دیگه قطع امید کردم از دکترای عالم! دکترا هم قطع امید کردن از پسرم. ما اومدیم شفاشو از امام رضا بگیریم… این وعدهها همهش دروغه… خودشون گفتن تا آخر عمر باید بشینه رو ویلچر.» و دوباره گریه سر میدهد:«الهی بمیرم برات تازه دامادم!» با شنیدن این حرفها پدر و پسر و همه دوباره دلسرد میشوند و هالند این را از حالات چهرههایشان میفهمد.
- What just she said?![82]
باقری حرفهای مادر پسر را ترجمه میکند.
- She expects a miracle from Imam Reza so her son could walk again.[83]
هالند قرمز میشود. عینکش را برمیدارد و دوباره جلوی جوان زانو میزند. با هیجان شروع به گفتوگو با او میکند.
- Listen! I Believe in Jesus; & I Believe he can do anything in the world; & I do believe he(به سمت گنبد اشاره میکند) is saint, & he could do something like miracle for you; I do respect him & I know you ask him so that god bless you…
به باقری نگاه میکند. باقری میگوید:«میگه من به عیسی مسیح ایمان دارم و میدونم اگه بخواد، میتونه هرکاری توی دنیا بکنه؛ و ایمان دارم که امام رضا یه فرد مقدّسه و میتونه برای شما کاری شبیه معجزه بکنه و من بهش احترام میذارم و میدونم که شما درخواستهاتونو ازش میخواید.»
- But please do not expect that a big ball of light (دو دستش را از هم بازمیکند) coming down from sky, surrounding you so you would be healed! Sometimes a miracle is something in a place, in a time, that shouldn’t be.
- میگه ولی انتظار نداشته باش که یه نور بزرگی از آسمون بیاد پایین و درش قرار بگیری و بعد شفا پیدا کنی. بعضی وقتها معجزه اتّفاقیه که تو زمان و مکانی افتاده که بعیده.
- Miracles are everywhere! What are you looking for?!… Here she is a miracle!
(به دختر اشاره میکند) Because when she met you, you had two legs!
- میگه معجزهها همهجا هستن، بستگی داره که شما دنبال چی میگردید. میگه همسرت هم یه معجزه است چون وقتی با هم آَشنا شدید سالم بودی و الآن هم کنارت مونده.
- & just answer this question! Why it isn’t a miracle, if Imam Reza wants me & Iranian doctors to help you this way & scientifically?
- میگه به این سؤال فکر کن که چرا این معجزه محسوب نمیشه اگه امام رضا خواسته باشه که من و دکترهای ایرانی، به تو اینجوری و با استفاده از علم کمک کنیم؟
***
دکتر هالند در پرواز ساعت هفت صبح به مقصد تهران، با خوشوقتی و تمرکز، مشغول نوشتن گزارش سفرش است. هنوز تصمیم نگرفته که در متن گزارش بنویسد که بیمار دوّم به طور اتّفاقی در مشهد پیدا شده یا طوری متن را سر هم کند که به نظر بیاید این اتّفاق تدبیر خودش یا تیم ایرانی یا هرکس دیگری-جز خدا- بوده. بیمار به زودی به تهران منتقل میشود و درست مطابق با تاریخ بازگشت به لهستان، تحقیقات مشترک شروع میشوند.
هنوز نمیتواند احتمال اتّفاقی بودن برخوردهای انسانها را ندید بگیرد. باقری که میگفت هرروزه مریضهای زیادی را-از جمله آسیبدیدههای نخاعی- به آنجا میآورند؛ امّا تطابق ویژگیهای مورد نیاز… به هر رو، اینکه بخواهد اعتراف کند که نزدیک steel window، یک معجزه اتّفاق افتاده، آن هم نه برای یک مریض مسلمان ایرانی، بلکه برای یک دکتر مسیحی اروپایی، واقعاً زیادی است.
به تهران که نزدیک میشوند، لپتاپش را جمع میکند و در کیف دستیش میگذارد و مواظب است که سوغات دخترش را خراب نکند. باقری، عصای رنگارنگ و نرم و عجیبش را به عنوان هدیه به او داده تا شاید ایزابلا از آن خوشش بیاید. کمربندش را میبندد و آمادهی فرود میشود. تا چند دقیقهی بعد، وقتی که موبایلش به اینترنت بیسیم فرودگاه وصل میشود، پیغام هیجانانگیز و پر از خوشی همسرش را میشنود.
- Hi Honey! Roman you can’t believe it! You have to see this with your own eyes! The last scion… it’s growing! I can’t believe, it is blooming too fast! It has three little white buds now. I’m so happy Roman! Be careful & be safe. Bye![84]
[1] کنفرانس آسیب نخاعی
[2] مرکز سلامت مغز و سیستم عصبی
[3] خلاصهی مقالهی سلولهای بنیادی جنینی
[4] گزارش سالانهی PAN
[5] نه، ممنون؛ خودم میآرمش!
[6] نه، من پزشکام.
[7] (به هواپیما) خوش آمدید!
[8] متشکّر ام.
[9] چرا دارن دعا میخونن؟!
[10] هیچّی.
[11] این توی اصفهانه؟!
[12] ولی دکتر فهیمی که گفت مریضمون تو اصفهان زندگی میکنه…
[13] الو؟!
[14] سلام دکتر هالند، حال شما چهطوره؟! همهچی خوب پیش میره؟
[15] خب… باید بگم که نه. شما به من نگفته بودید که بیمارمون اصفهانه؟
[16] چرا، گفته بودم. مگه چی شده؟
[17] پس… این هواپیما کجا داره میره؟!
[18] به من گفته شده که او الآن در مشهد است و تا آخر هفته آنجا میماند.
[19] پس لطفاً از این بابت مطمئن شوید.
[20] به نام خداوند بخشایشگر مهربان، مسافران عزیز، من کاپیتان فخرایی هستم؛ که به همراه خدمهی پرواز، سفر امنی رو برای شما آرزو داریم. متشکّر ام.
[21] اینجور مشکلات
[22] و این- امام رضا، کیه؟!
[23] ایشون یکی از رهبران بزرگ دینی مااست که توی ایران دفن شده. ایشون از نوادگان حضرت محمّده. مردم ایشون رو خیلی دوست دارن.
[24] پس… ایشون یک قدّیسه.
[25] یه جورایی! ما به درگاه ایشون دعا میکنیم تا خدا به واسطهی ایشون ما رو مورد رحمت قرار بده.
[26] دکتر فهیمی شما باید قبل از فرستادن من به اینجا از بابت حضور بیمار مطمئن میشدید!
[27] اون از سه روز پیش به همراه خانوادهاش به مشهد اومده و بنا بود تا سه روز دیگه هم مشهد بمونن. اینکه چرا به من خبر دقیق ندادهان، نمیدونم! ما به سرعت شما رو به اصفهان برمی گردونیم!
[28] ولی زمانبندی من در این سفر خیلی فشرده است!
[29] ببخشید دکتر، باور کنید من به هیچ وجه اطلاع نداشتم؛ من مسوولیت این اشتباه رو به عهده میگیرم.
[30] سلام، ما الآن خونه نیستیم! لطفاً پیغام بگذارین باهاتون تماس میگیریم! خدافظ!
[31] حرم امام رضا
[32] مطالعات در حیوانات نشان داده که پیوند سلولهای بنیادی یا سلولهای مشتق شده از سلولهای بنیادی ممکن است به بازسازی طناب نخاعی کمک کنند؛ از راه: جایگزینی سلولهای عصبیای که بر اثر آسیب مردهاند؛ یا تولید سلولهای معیّنی که…
[33] خیلهخب باشه.
[34] آقای مظفّری! من میخوام برم مسجدِ حرم!
[35] میخوام برم حرم! امام رضا!
[36] آره آره!
[37] و من هر چه به نام من تقاضا کنید برآورده خواهم کرد، پس باشد که پدر از پسر راضی و خشنود باشد. ممکن است شما هر چیزی را به نام من درخواست کنید و من آن را بر آورده خواهم ساخت.
[38] سلام عزیزم، حالت چهطوره؟! خوشحالام که صداتو میشنوم. من خوبام، ایزابلا هم خوبه. همهچی اینجا خوبه، امیدوارم کارهای تو هم خوب پیش بره. راستی، بنفشه دوباره خشک شد؛ هوا اینجا خیلی سرده و میدونی چیه؟!… الآن واقعاً احساس بدبختی میکنم! فقط یه نهال دیگه برام مونده، دعا کن که زنده بمونه. دوستت دارم، خداحافظ.
[39] بات تماس میگیرم.
[40] این یعنی سلول بنیادی!
[41] ببخشید، صحن قدیم کجااست؟!
[42] میبخشید!
[43] ببخشید من میخوام برم سمت صحن قدیم.
[44] کجا؟!
[45] صحن قدیم!
[46] نمیدونم…
[47] شما میدونین صحن قدیم کجااست؟
[48] میتونم کمکتون کنم؟!
[49] بله، لطف میکنید. من میخوام برم صحن قدیم.
[50] البتّه!
[51] من همراهیتون میکنم… اهل کجااید؟
[52] لهستان. اسمم رومنه. پزشک هستم.
[53] از دیدن شما خوشوقتام دکتر. اسم من علیرضا باقریه. توی یکی از دانشگاههای تهران، استاد هستم. دکترای اقتصاد دارم.
[54] پس شما هم دکتر ای! شما… اینجا کار میکنی؟!
[55] من هرسال یه ماه اینجاام. این یه جور تشریفاته تا یه شغل واقعی. ما خادمهای امام رضا هستیم، به زائرانش خدمت میکنیم.
[56] منظورت اینهکه بدون حقوق و… چیزی شبیه این؟! تو یه استاد دانشگاهای و اینجا مجانی کار میکنی؟
[57] ایشون بیشتر از نیازمون بهمون میده!
[58] چی بهت میده؟
[59] هرچی لازم داشته باشم؛ و چیزهایی که تنهایی نمیتونم به دستشون بیارم.
[60] مثلِ … ؟!
[61] مثلِ این!
[62] خب… حالا اینجا چیکار میکنی؟!
[63] راستش من به خاطر یه اشتباه احمقانه اینجاام. یعنی… پرواز اشتباهی! من تو یه مأموریت تحقیقاتی عصبشناسی بودم و یه بیمار تو اصفهان داشتم؛ ولی بهش نرسیدم!
[64] چی؟!
[65] هیچّی… رسیدیم. صحن قدیم.
[66] میدونستین که ما اعتقاد داریم وعدهی پیامبرمون توی کتاب مقدّس ذکر شده؟
[67] آره… دربارهش شنیدهام.
[68] ما عقیده داریم که عیسی مسیح، فرماندهی سپاهِ منجی مااست. امام مهدی، نبیرهی امام رضااست.
[69] پس گمونم اونموقع باید مسجدها و کلیساها رو ادغام کنیم!
[70] آره فکر کنم!
[71] میخوای پنجره فولادو ببینی؟
[72] چی هست؟
[73] جاییه که مردم دعا میکنن. همینجا رو به روی مااست.
[74] اینجا چه خبره؟
[75] کمکم کن!
[76] اینطوری نگهش دار!
[77] فکر کنم من میتونم درستش کنم.
[78] حتّی اگر هم بتونی، از پس مخارجش برنمیآن. بهتره بهشون نگی.
[79] نفهمیدی چی شد! ایشون دقیقاً وضعیّت مشابه رو برای مورد مطالعاتی مشترک داره. دقیقاً شبیه مریض من در اصفهانه. میتونی با رابط من توی دانشگاه علوم پزشکی تهران تماس بگیری.
[80] بیا، حرف بزن باش. دکتر فهیمی!
[81] نگران نباش، همهچی درست میشه!
[82] چی گفت الآن؟!
[83] از امام رضا انتظار یه معجزهای داره که پسرش بتونه دوباره راه بره.
[84] سلام عزیزم! رومن، باورت نمیشه. باید با چشمهای خودت ببینی! نهال آخر… داره رشد میکنه! باورم نمیشه، خیلی سریع داره گل میده! الآن سه تا غنچهی سفید کوچیک داده. من خیلی خوشحالام رومن. مواظب باش و بیخطر باشی! خدافظ!