🌱 «سبزه‌»های سیاه و سفید

🍃 بادهای بهاری از همه‌طرف دارند می‌وزند.
بهاری باش و بهاری شو و نگو که نمی‌شود.
نگو که همه رفته‌اند‌ و تو مانده‌ای. سازِ مخالف تکراری نزن‌‌ و درامِ تکراری نساز از گردش زمین.
نگو منتظر نبوده‌ای و حالا طبق معمول نمی‌دانی چه کنی و به چه دل‌خوش باشی‌ و خصوصاً که دیگر مادربزرگی‌ و پدربزرگی در کار نیست و بزرگ شدن همانا و لذّت نبردن از لذّت‌های کوچکِ مادّی سطحیِ مدرنِ قُلّابی همان. نگو.
می‌گویی؟
بگو.
فقط بپّا که این مسیری که می‌روی، بیراهه‌هایش ممکن است به تاریکی برسد‌ و از دل‌سردی آخر اسفند شروع می‌شود و با اشکِ بی‌خود ریختن‌ پای هفت‌سین ادامه می‌یابد و خدا می‌داند تا کجا می‌رسد.
راستی که شادی، نعمتی و هنری است و بی‌خیالی دُرّ گرانی است، به هرکس ندهند.
راستی آیا همه همین‌طورند؟ یا همه همین‌طوریم؟
شاید هم نه، این هم امیدی واهی به تنها نبودن است.

🌱 گفته بودم که مادربزرگ‌م قبل از این سال‌های آخر، زمانی‌که هنوز سرِ پا بود، چندین و چندتا ظرف سبزه می‌کاشت؟ گاهی تا ده تا و پانزده تا هم می‌رسید. مالکیت‌ش را هم به ترکیبی از فرزندان و نوه‌ها (بیشتر نوه‌ها) می‌سپرد. به جز درِ حیاط، خود ساختمان دو تا در دارد که در غیر اصلی، به وسط خانه باز می‌شود و دم پلّه‌های شبستان است. (پلّه‌ها داخل خانه هستند.) این بود که عیدها، ردیف‌های اوّل پلّه‌های شبستان، پُر می‌شد از کوزه‌ها و ظرف‌های سُفالی و پلاستیکی سبزه. سبزۀ گندم و عدس و چیزهای دیگر. روزهای پس و پیش سیزده به‌در، که راهی تهران می‌شدیم، با غم و حسرت همیشگی، نفری یا خانواده‌ای یک سبزه را می‌داد که ببریم؛ و این سبزه، که تولّدش از روزهای اوّل اسفند بود تا این روز سیزدهم و چهاردهم فروردین، نشانه‌ای بود از عشق و انتظار و شوقی که به دیدارمان داشت و به هزار شیوه ابرازش می‌کرد. 🌱
حالا که من جرئت ندارم به دزفول برگردم تا هرگز با جای خالی‌اش مواجه نشوم، در فرار از قاعدۀ منطقی آسیاب به نوبت هستم و پذیرفتن این حقیقت که اگر روال معمول و رایج زندگی پیش رود، قرار است جای خالی‌های بسیار دیگری را ببینم و آخرسرهم چه عیدها که می‌آیند و منی که می‌نویسم و تویی که می‌خوانی (یا نمی‌خوانی) نیستیم:
تا «سبزۀ» خاک ما تماشاگهِ کیست؟!*
می‌دانم که زندگی دمی است و دمی هست و دمِ دیگر نیست؛ ولی پس معنای آن چه می‌تواند باشد؟ تکلیف سبزه‌های از دست رفتۀ مادربزرگم چیست؟ می‌خواهی بگویی فقط تکّه‌هایی از واقعیت غمناک گذشته بودند که روزی سبز شدند و روزی زرد شدند و از بین رفتند؟ نه! به خدا که نه. نمی‌تواند همه‌چیز این‌قدر بی‌معنا باشد. همین که من سبزه‌های این اطراف را همه، سیاه و سفید می‌بینم، اتّفاقاً شاید نشانه‌ای باشد برای این‌که سبزی‌شان جای دیگری پیدا می‌شود. حتّی جایی غیر از این دنیا!

پ.ن 1: نافِ این لحظه‌های منتهی به عید را با دل‌تنگی بُریده‌اند! هرچه را که داشتی باشی و هرچه را که نداشته باشی.
پ.ن 2: مادربزرگ‌م برای عید خیلی خوشحال بود همیشه. عادت‌ش بود. عید، خودِ او بود. هرچند همان موقع هم جان می‌دادم برایش، امّا زمان بین ما خیلی متفاوت گذشت. برای او خیلی تُند و برای من خیلی کُند؛ شاید هم بالعکس.

  • خیّام

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا