داستان سه برادر یا بدیهه‌سُرایی نیمه شب (داستان کوتاه)

  • انقد بهانه نگیر دیگه گلی؛ بخواب!‫
  • قصّه! قصّه بگو!‫
  • اگه قصّه بگم دیگه می‌خوابی؟!‫
  • اوهوم، اوهوم!‫
  • خیله خب؛ چشم‌هات‌و ببند پس!… یکی بود یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، در زمان‌های خیلی قدیم، یه ‫دختر کوچولو بود که با سه تا برادر بزرگ‌ش زندگی می‌کرد. مادر و پدر اونا مرده بودن؛ از اون موقع ‫کار برادرا این بود که هرروز خواهر کوچولوشون‌و سرگرم کنن تا حوصله‌ش سر نره و غصّه نخوره… ‫اسم برادر خیلی بزرگ، سامان بود! چون اون مسئول سر و سامون دادن به جنگلا و بیابونا بود. اسم ‫برادر وسط، طوفان بود! چون‌که همه‌ش توی دریاها و اقیانوس‌ها و طوفان‌ها زندگی می‌کرد. اسم برادر ‫کوچیکه هم کیوان بود! چون عاشق ستاره‌ها بود و همه‌ش آسمون‌و تماشا می‌کرد. یه روز-… ‫
  • اسم دختره چی بود؟!‫
  • اممم… گلی!‫
  • اِ؟! نمی‌شه که!‫
  • چی نمیشه؟!‫
  • آخه گلی که به سامان و امممم… طوفان و کیوان نمی‌آد که!‫
  • باز داری بهونه می‌گیری ها! تعریف نمی‌کنم برات!‫
  • باشه، باشه، بگو!‫
  • دیگه ساکت پس!… سامان یه شمشیر بزرگ داشت که با اون تو جنگلا و بیابونا می‌گشت و با آدمای بد‫ می‌جنگید؛ گاهی باهاش درختای خشک‌و می‌بُرید و گاهی حتّی سنگای اضافه رو می‌شکوند. یه ‫شمشیری که هیچ‌کس نداشت؛ که اون‌قدر محکم بود که همه‌چی رو می‌بُرید… طوفان، یه تور بزرگ ‫و خیلی بلند داشت که بدون اون به هیچ دریایی سفر نمی‌کرد. همیشه باهاش بود. گاهی باهاش ماهی ‫می‌گرفت، گاهی باهاش گنجای زیر دریا رو پیدا می‌کرد، گاهی آدما رو باهاش نجات می‌داد… سر ‫تور همیشه به یه چیزی گیر می‌کرد و طوفان می‌گرفت‌ش و جلو می‌رفت؛ یا به یه ماهی گنده، یا ته ‫دریا،… آخه تور خیلی محکم بود و هیچوقت پاره نمی‌شد! امّا کیوان، کیوان یه دوربینِ یه چشمی داشت که باهاش آسمون‌و نگاه می‌کرد. روزا می‌خوابید و تا شب می‌شد تازه شروع می‌کرد به این ‫طرف و اون طرف رفتن. با دوربین‌ش مدام هر گوشه‌ی آسمون‌و تماشا می‌کرد و می‌گفت بعضی وقتا ‫دیوای چاقالو یا پری‌های خیلی خوشگل‌و می‌بینه که از یه ستاره می‌پرن رو یه ستارۀ دیگه! ولی ‫هیچ‌کس حرف‌ش‌و باور نمی‌کرد و همه مسخره‌ش می‌کردن. می‌گفتن ان‌قد روزا خوابیده و شبا بیدار ‫مونده و زل زده به آسمون که دیوونه شده. خلاصه،… بیداری؟! ‫
  • اوهوم!‫
  • چشمات‌و ببند که کم‌کم بخوابی!… یه روز سامان بیدار می‌شه می‌بینه خواهرشون نیست! با عجله میره ‫طوفان‌و بیدار می‌کنه می‌گه خواهرمون نیست! طوفان هم می‌دوئه و کیوان‌و بیدار می‌کنه می‌گه هرجا ‫رو می‌گردیم خواهر کوچولومون پیداش نیست… سه‌تایی با عجله از خونه بیرون رفتن که دیدن یه تیکه ‫پارچۀ سیاهِ ریش‌ریش از دیوار حیاط‌شون آویزونه؛ فهمیدن که جادوگر بدجنس سرزمین ‫خواهرشون‌و دزدیده! سامان شمشیرش‌و ورداشت، طوفان تورش‌و، کیوان هم دوربین‌ش‌و و رفتن تا ‫خواهر کوچولو رو نجات بدن… وقتی رسیدن به غار جادوگر، خواهرشون‌و ندیدن. به جاش پیرزن ‫جادوگرِ زشت و بدجنس اومد وسط غار و گفت که اگه خواهرتون‌و می‌خواید باید شمشیر و تور و ‫دوربین‌و بدید به من! سامان که می‌دونست حتّی اگه وسایل‌و به‌ش بدن اون دست از سرشون برنمی‌داره، ‫عصبانی شد و با شمشیر طرف جادوگر دوئید. جادوگر پشت یه تیکّه صخره کنار دیوار غار قایم شد و ‫سامان محکم با شمشیرش به زیر صخره زد؛ امّا صخره طرف خودش افتاد و بین دیوار و صخره زندانی ‫شد! طوفان که این‌و دید، با حرص و عصبانیّت تورش‌و پرت کرد به سمت جادوگر امّا اون غیب شد و یه ‫طرف دیگۀ غار ظاهر شد! طوفان دوباره تورش‌و انداخت و جادوگر مدام غیب و ظاهر شد؛ بیچاره ‫طوفان! چون‌که توی تور خودش که هرتیکه‌ش‌و یه طرف پرت کرده بود، گیر افتاد و زمین خورد! ‫جادوگر هم دیگه پیداش نشد. کیوان تنها موند با برادرایی که ناله و فریاد می‌کردن و خواهری که ‫معلوم نبود کجاست… امّا، یک دفعه با شنیدن صدای خواهر کوچولو، همه‌شون ساکت شدن! اون ‫داشت آروم‌آروم و ناراحت به سمت‌شون می‌اومد. سامان اومد پشت سنگ و داد زد: «خواهرجون ‫خوبی؟!» طوفان که دست و پا می‌زد، گفت: «خواهر آزاد شدی؟!» امّا خواهر با غصّه گفت: «نه داداشای ‫خوبم! جادوگر گفته یا من باید زنده بمونم، یا شما سه‌تا! می‌گه باید انتخاب کنید! اگه من زنده ‫برگردم، یعنی شما سه تا باید بمیرید؛ امّا اگه من برنگردم، یعنی من باید بمیرم و شما سه‌تا باید سریع از ‫غار برید و دیگه پیداتون نشه!»… همه‌جا ساکت بود و همه با غصّه به هم نگاه می‌کردن که یه‌هو کیوان فریاد کشید و دوئید سمت خواهر کوچولو! با دستاش گلوش‌و گرفت و شروع کرد به فشاردادن! سامان ‫و طوفان که باورشون نمی‌شد کیوان خودش‌و انتخاب کرده، هرچی مشت کوبیدن به سنگا، داد زدن، ‫التماس کردن، گریه کردن، کیوان دست برنداشت! اون‌قدر فشار داد تا دختر کوچولو رو خفه کرد و ‫اون افتاد! سامان داد زد: «از اوّل هم می‌دونستم تو دیوونه‌ای!» و برگشت تا دیگه اونا رو نبینه؛ امّا طوفان ‫صداش زد… همه حیرت‌زده به جسد زشت جادوگر نگاه می‌کردن که وسط غار افتاده بود! طوفان ‫آروم پرسید: «کیوان! از کجا فهمیدی؟!» و کیوان که هنوز نفس‌نفس می‌زد، گفت: «از تو دوربین‌م نگاش ‫کردم! تو دوربین شکل همون جادوگر بود!» بعد رفت و شمشیر سامان رو از پشت صخره ازش گرفت. ‫با شمشیر چند جای تور رو برید و طوفان آزاد شد؛ بعد با هم تور رو روی صخره انداختن و کشیدن تا ‫سامان آزاد شد. همدیگه رو بغل کردن و گریه کردن!… اون‌موقع بود که صدای خواهرشون از بیرون ‫غار اومد! زود دوئیدن بیرون و بغل‌ش کردن و رفتن خونه. اون‌قدر عجله داشتن که یادشون رفت ‫شمشیر و تور و دوربین‌و‌ بردارن!… خوابیدی گلی؟! گلی؟! …‫ خدا رو شکر! اوووففف…‫
  • مامان؟!‫
  • چیه؟! بیداری که هنوز؟!‫
  • بعدش چی شد؟!‫
  • چه می‌دونم چی شد! سه تایی با هم یه نونوایی باز کردن!‫
  • خواهرشون چی؟!‫
  • خواهرشون هم پولا رو از مشتری‌ها می‌گرفت!… حالا یا با شمارۀ سه می‌خوابی یا می‌رم از پیش‌ت! ‫یک!… دو!… ‫
  • مامان اگه من‌و جادوگر بگیره امیرعلی نجات‌م می‌ده؟!
  • ‫گلی!
  • از اون دوربینای کیوان می‌خوام!
  • ای وای گلی…!

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا