قصّۀ غصّۀ سمپادی‌ها

این یادداشت مربوط است به سال 1396- زمانی که جریانی در کشور به رهبری سیّد محمّد بطحائی وزیر آموزش و پرورش وقت، و سایر سهامداران مجتمع‌های آموزشی غیرانتفاعی شدیداً تلاش کردند تا درخت برومند مدارس استعدادهای درخشان را به بهانۀ آزمون، از ریشه بخشکانند…

… که به لطف حق، نتوانستند!

تقریباً اوایل درس‌خواندن من در #سمپاد مصادف شد با شروع افول او. دوّم راهنمایی بودم که زور #اژه‌ای بزرگ به ادامۀ کار نرسید. من تتمّۀ آن روزهای طلایی را دیده بودم. نمایشگاه‌های مستقل، کنگره قرآنی سمپاد، مسابقات ورزشی کشوری، محتواهای تکمیلیِ رنگی‌رنگی، حلقۀ فرزانگان، شنبلیلۀ علاّمه‌حلّی و تقویم سمپاد که #سمپادک روی جلد آن هرسال غمگین‌تر می‌شد.

از آن زمان، هرسال یک بهانه‌ای بود. هرسال یک بازی. هرسال یک تغییر. گاهی هم هرسال یک رئیس! با این‌که پرپرشدن این گل را می‌دیدیم، ولی ما باز پا به میدانِ جنگ گذاشتیم. مدّتی #سربازمعلم بودیم! با سخت‌ترین و بی‌پشتوانه‌ترین شرایط کاری، از اتّفاقات کوچک شروع کردیم. گاهی مجانی کار کردیم. بدون چشم‌داشتی شبانه‌روز در مدرسه می‌ماندیم. دویدیم. ذوق داشتیم. آخر ما #فارغ‌التحصیل_سمپاد بودیم. سربازِ اژه‌ای بودیم. روزی نگذشت که همه بگویند سمپاد تمام شده، ولی ما باور نمی‌کردیم. خدا به دل‌های ما نگاه می‌کرد و کمک می‌کرد؛ تا شرایط‌‌مان بهتر شد و قدم‌های بزرگی در بعضی مدرسه‌ها برداشته شد.

سمپاد به ما #هویتی بخشید که با وجود فضای راکد علمی دانشگاه، درس‌های نامنعطف و بی‌انگیزگی نود و چند درصدی دانشجوها و اساتید به کار پژوهشی و خلّاقانه و چه و چه، مدرسه‌های راهنماییِ کوچک ما مثل روحی بود که به تن و جان می‌دمید و حضورِ این سمپادی‌های کوچک (#با_هر_روش_گزینشی) امیدبخش ادامۀ مسیر بود. رقبای تحصیلی من -در یکی از بهترین دانشگاه‌ها و رشته‌های ایران- دانشجوهای خسته‌ای نبودند که از هرکجا رسیده بودند به دانشگاه، بلکه دانش‌آموزهای عزیزم بودند که می‌دیدم با چه شور و شوقی این مسیر را جلو می‌روند و درست مثل ما می‌خواهند همه‌چیز را بدانند. بنابراین من خوب درس خواندم و خوب کار کردم تا از #نسل_جدید عقب نیفتم! همیشه رتبۀ برتر دانشگاه بودم. من هم مثل همۀ فارغ‌التّحصیل‌ها-که وام‌دار کارِ بزرگ اژه‌ای هستیم- پیشنهادهای خوب شغلی و پژوهشی، در جاهایی خوب‌تر از #آموزش_و_پرورش داشتم و دارم؛ امّا…

تمامِ این دنیا به یک نگاهِ آقای #عرفان_صفر، دبیر نازنین حساب دیفرانسیل‌مان می‌ارزد که وقتی نمرۀ ما کم می‌شد، او سرش را پایین می‌انداخت! تمامِ این دنیا به شور و شوق و فریاد بچّه‌های راهنمایی در اختتامیۀ المپیک‌ها و کارسوق‌های‌شان می‌ارزد! تمامِ این دنیا به نشستن سرِ کلاس آقای #غلامرضا_حلی، با آن اُوِرهِد دوست‌داشتنی می‌ارزید که می‌گفت در دفتر برای خودمان “جایزه” یادداشت کنیم! ما لحظه‌هایی را در این سازمان سپری کردیم که به تمامِ وعده‌های دنیایی زندگی شخصی‌مان می‌ارزد! تمامِ این دنیا به خاطرات شگفت‌انگیز نوجوانی ما، رفاقت‌های ابدی، گریه‌های توی فرودگاه و اردوهای سادۀ ما می‌ارزد!

دانش‌بنیان‌ترین سازمان این کشور، سمپاد بوده که فقط با سرمایۀ دانشی نیروی انسانی خودش ادامه داد و در طول تمام دوران، از هیچ حزب و جناح و جریان و مسؤول و سرمایه‌گذار و نهاد و وزارت‌خانه‌ای حمایت نشد. تنها عیدِ ما در این سال‌ها، حوالی مهر 95 بود که شخص رهبر گفت که #من_نگران_سمپادم. یکی نیست به این دوستان عزیز بفهماند که سمپاد، #استرس_آزمون_ششم نیست. سمپاد دانه‌ای است که هرچه در خاک بیشتر پنهان کنی، قشنگ‌تر جوانه می‌زند.

معلّم اشتباهی هم داشتیم. کسی گفته نداشتیم؟ مشکل هم داشتیم. کجااست که نداشته باشد؟ روزهای سیاه هم داشتیم. گاهی هم به‌مان فشار می‌آمد. مگر همه‌ی آدم‌ها در همه‌چیز خوب‌اند؟ این مردم مگر کم زحمت کشیدند تا روی پای خودشان بإیستند؟ این‌همه تغییر و فراز و فرود. چشمِ کور می‌خواهد ندیدن‌ش. ما سعی کردیم معلّم‌های خوبی باشیم. مشکلات را -تا جایی که از دست‌مان برمی‌آید- کم کنیم، حل کنیم. بزرگ‌تر از من‌ها تلاش کردند. حواس‌شان بوده. این طفلِ یتیمِ بی‌متولّی! کمی بزرگ شده. بله، از بیماری‌های عدیده‌ای رنج بُرده؛ امّا آن‌قدری هوشیار هست که نُکشندش و اعضایش را پیوند نزنند به بقیه.

یک مدرسۀ راهنمایی مگر چه‌قدر می‌تواند رؤیاهای یک نوجوان را بپروراند؟ امروز که به علّامه‌حلّی(۲)ی خوبِ آن‌روزها فکر می‌کنم، پررنگ‌تر از اشتباهات و کاستی‌ها، پنج‍شنبه‌ها و زنگ‌های «فعّالیت» یادم می‌آید؛ یادگرفتن چیزهایی که زندگی مهلت نداد دوباره با آن‌ها برخورد کنم: پانتوگراف! ماشین‌های گرمایی! نظریۀ بازی‌ها!

برنامه‌نویسی وب در آن زمان! و نجوم یادگرفتن در یک رصدخانۀ کوچکِ مدرسه‌ای. ۲سال تأتر بازی کردیم که شروع دوستی‌های کم‌طاقتی بود: “هملت در دهۀ ۸۰!” سرِ کلاس‌های عادّی هم نقشه‌کشی صنعتی و نقشه‌کشی ساختمان یاد می‌گرفتیم؛ سخت بود؛ ولی با دانشجوهای فامیل هم‌صحبت‌مان می‌کرد. در ۱۳ سالگی هم یک فصل از کتاب‌های جامعه‌شناسی را کنفرانس می‌دادیم؛ با پاسکال و ++C هم بازی می‌نوشتیم.

من نصفِ بیشتر رمان‌های کتابخانه را خوانده بودم، یک نرم‌افزار عتیقه‌ای بود به اسم Working Model، زنگ‌های تفریح با بچّه‌ها باش مشغول می‌شدم، نصفِ روزهای هفته هم که «عصر پروژه» بود و مدرسه بودم؛ کلاس شیمی و معارف و هرچیزی که دوست‌ داشتم. همه‌فن حریف بودیم؛ در زندگیِ علمی جرئت پیدا کرده بودیم و از هیچ درسی و رشته‌ای نمی‌ترسیدیم. هرکاری از دست‌مان برمی‌آمد. روزنامه‌دیواری، نشریه، برپایی مراسم افطاری، برپایی نمایشگاه… بله، آن روزها که خبری از کنکور در زندگی‌مان نبود.

یک مدرسۀ راهنمایی مگر چه‌کار باید بکند؟ یک مدرسۀ راهنمایی مگر چه‌قدر می‌تواند ظرفیت‌های یک نوجوان را بپروراند؟ مگر داخل سندهای اصغر و اکبر و صغری و کبری آموزش و پرورش چه نوشته؟! چرا نباید نسل‌های بعدی چنین فرصت‌هایی را پیدا کنند؟ چرا؟

«سمپاد در آن زمان، زیر بمباران و موشک‌باران ایجاد شد و نامۀ درخواستش در روزهای سخت جنگ به ریاست جمهوری ارسال شد. آن روز، یکی از اساتید آموزش و پرورش دلیل مخالفتش با تأسیس را این موضوع اعلام کرد که پذیرش دانش‌آموز با معدل ۱۹ و تحویل دادن دانش‌آموز با معدل ۱۹ هنر نیست. رهبر انقلاب در پاسخ فرمودند، این گفته وقتی صحیح است که فرض کنیم در شرایط فعلی دانش‌آموزان با معدل ۱۹ وارد مدارس می‌شوند و با معدل ۱۹ از همان مدارس خارج می‌شوند، در حالی که عملاً این طور نیست.
از میان شش وزیر روی کار آمده در این مدت، تنها یک وزیر برایم کم‌آزار بود و من چه شب‌ها که تا صبح نگران این کودک نوپا، بی‌خوابی را تجربه نکردم. فکر نمی‌کردم این نهال در کنار سایر نهال‌های آموزشی نظام مقدس ما این چنین سریع به بار بنشیند…»

بخشی از نامۀ مرحوم حجت‌الاسلام دکتر جواد اژه‌ای
رئیس سابق هیئت امنای سمپاد
و نمایندهٔ فقید ولی فقیه در امور دانشجویان ایرانی اروپا و آمریکا
۸۷/۱۰/۲۲

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا