زندگی اشتباهی: شهر

برندۀ جایزۀ مقالۀ برتر (عنوان اوّل) بخش اجتماعی

شهریور 96. دهمین جشنواره سراسری رسانه و نشریات دانشجویی (تیتر ۱۰).

سکانس اوّل

On 2 July 1975, DIC and Underhill, both United States corporations, and a Swiss company called Starrett and Eken S.A. (“Starrett”) entered into a contract with the Tehran Redevelopment Corp. (“TRC”) to provide technical assistance and management in connection with the construction of the concrete superstructures for eight buildings of a housing project in Iran. These eight buildings comprised Phase I of the 33-building project. DIC, Underhill and Starrett were treated separately throughout the contract and were each assigned separate obligations and a specific percentage remuneration. DIC, Underhill and Starrett were subsequently engaged by TRC to perform similar work on the successive phases of the Ekbatan project. Contracts for Phase II and Phase IA, covering additional buildings were signed on 1 October 1976. Their provisions were substantially the same as the contract for Phase I. Claimants.

در ۲ جولای ۱۹۷۵، DIC و Underhill -که هردو شرکت‌هایی اِمریکایی بودند،- و یک شرکت سوئیسی به نام Starrett and Eken، وارد قراردادی با شرکت توسعه‌ی تهران (TRC) شدند تا کمک فنّی و مدیریّت لازم را در ارتباط با ساخت‌وساز روبنایی بتنی، برای ساخت هشت پروژه‌ی مسکونی در ایران فراهم کنند. این هشت مجموعه، شامل فاز اوّل ۳۳ پروژه‌ی ساختمانی می‌شد. با DIC ،Underhill و Starrett، کاملاً جداگانه قرارداد بسته شده بود و هرکدام جداگانه مورد تعّهد قرار گرفته و درصد سود خود را دریافت می‌کرد. DIC ،Underhill و Starret، متعاقباً به شرکت توسعه‌ی تهران متعّهد شدند تا کار مشابهی را در مورد فازهای متوالی پروژه‌ی اکباتان انجام دهند. قراردادهای فاز ۲ و فاز ۱-A، -شامل بناهای اضافی- در ۱ اکتبر ۱۹۷۶ امضا شد. مقرّرات به طور قابل ملاحظه‌ای مانند قراردادی بود که با متقاضیان فاز ۱ بسته شده بود.

فضای بین ساختمان‌های فاز ۱ اکباتان، از آن جاهایی است که باید قدم زدن درش را یک بار دست‌کم تجربه کرد. آخرین بارها همراه یکی از دوستان‌م بوده‌ام و قبل‌ترش برمی‌گردد به آخرین باری که پسردائی‌م، برگشت به ایران.

اوّلین مسئله‌ی باورنکردنی صداست. مرز این حیاط‌های بزرگ با خیابان، یک باغچه و چند ردیف شمشاد است ولی به محض این‌که پا به محوّطه می‌گذارید و داخل‌ش پیش می‌روید، صداها محوتر و محوتر شده و سکوت گنگی همه‌جا حاکم می‌شود. نه که مطلق باشد؛ نه؛ سروصدای پرنده‌ها یا صدای رفت و آمد مردم به گوش می‌رسد، امّا انگار از خیلی دور! از معماری و آکوستیک‌ش سر در نمی‌آورم؛ دقیقاً نمی‌دانم چه‌ اتّفاقی می‌افتد، گاهی صدا پژواک دارد، گاهی فقط تحلیل می‌رود، گاهی می‌پیچد، ولی هرچه هست انگار داخل اتاقِ استراحت بزرگی شده‌ای. چیزی مثل اتاق‌های بیمارستان، یا کتاب‌خانه‌ای خیلی بزرگ.

دوّمین ویژگی، هارمونی هندسی‌ای است که در عین ناباوری خسته‌ت نمی‌کند و در چهارچوب‌هایش احساس محصور بودن نمی‌کنی! شکل بلوک‌های فاز ۱، بدون تعارف، پیچیده‌ترین ساختار معماریِ عملی‌شده‌ای است که دیده‌ام و چون بعد از رفتنِ خانواده‌ی دائی‌م از شهرک، دیگر بهانه‌ای برای اکتشاف‌هایم باقی نماند، هیچ‌وقت نفهمیدم کِی ساختمان مستطیل می‌شود، کجا انحنا پیدا کرده، هر بلوک چند تا گوشه دارد و غیره. تبلور تفکّر انتظام غربی. همه یک‌دست، همه یک‌رنگ، رنگ مرده‌ و خاکی بتن. جالب این‌که سنگ‌فرش‌ها هم ناخودآگاه شکل ساختمان را در نظر بیننده القا می‌کنند؛ و البتّه درخت‌های سرو؛ که به طرز خیره‌کننده‌ای تا نهایت ساختمان‌ها بلنداند و نوعی قدمت و مرموز بودن را به همه‌ی این‌ها اضافه می‌کنند. انگار چیزهایی بین‌شان هست که نمی‌دانی؛ پایین‌ها، بالاها، رو به روی پنجره‌ها.

نیمه‌ی دوّم سال، رنگ تند پیچک‌های انبوه، تا ارتفاع کمتر از نیم متر، باغچه‌ها را می‌پوشاند و در پاییز و زمستان، برگ‌های زرد و خشکِ درخت‌های برگ‌ریز، فرشِ باغچه‌ها می‌شوند. ماشین‌ها همه در ردیف‌های منظّم، -گاهی کج و گاهی صاف- پارک می‌کنند و خیلی راحت کنار ساختمان‌ها و طبیعتِ محیط جا می‌گیرند. ضمناً، یک بوی عجیبی هم سرتاسرِ هوای دورِ بلوک‌های‌ A و B پیچیده که از وقتی یادم می‌آید، -۱۳۷۹- تا الآن -۱۳۹۲- هیچ تغییری نکرده! نمی‌دانم بوی چیست؛ شاید بوی مصالح خاصّ‌شان باشد یا خاک خاصّی یا هرچه؛ ولی یک بوی خنکِ غیرآزاردهنده است که وقتی به‌ش عادت می‌کنی، هربار که بروی، منتظر شنیدن‌ش هستی.

مسئله‌ی دیگر کند شدن زمان است! من این را تجربه کرده‌ام. داخل محوّطه‌ی فاز ۱ شهرک اکباتان، زمان کندتر از بیرون می‌گذرد! می‌توان دمِ غروب، -وقتی رنگ آسمان، آبیِ ناامیدی شده- روی یکی از نیمکت‌های خالی ساعت‌ها و ساعت‌ها نشست و کتاب خواند و کتاب خواند و خیال کرد و خیال کرد و خورشید هم‌چنان پایین بیاید و شب نشود! یعنی امنیّت خاطری که آن‌جا داری، نه فقط از این است که هیچ کس یا هیچ چیز آزاردهنده‌ای مزاحم‌ت نمی‌شود، بل‌که این بی‌خیالی غریب به‌ت دست می‌دهد که حتّا از گذر زمان مصون‌ هستی و ثانیه‌ها آسیبی به‌ت نمی‌رسانند!

در همان سال‌های بچّگی، غروب‌های جمعه، وقتی از پنجره‌ی اتاق پسردائی‌م پایین را نگاه می‌کردم، فقط غصّه‌م می‌گرفت. نمی‌دانستم دقیقاً چه می‌بینم. به سرما نزدیک بود؛ سکوت؛ دل‌تنگی؛ نمی‌توانستم تحمّل‌ش کنم و زود از کنار پنجره می‌گذشتم. حالا ولی از این پایین اسم‌ش را پیدا کرده‌ام: آرامش. -بارِ خاطره‌انگیزی‌ آن‌جا بماند؛ که قطعاً یک تکّه از کودکی گم‌شده‌ام است-.

به همین خاطرهاست که من از تنهایی رفتن به فاز ۱ می‌ترسم. می‌ترسم آرامش‌ ترسناک‌ش ببلعدم. می‌ترسم زمان کند و کندتر بگذرد و من پیر بشوم. هربار از آن‌جا می‌گذرم، این سؤال به ذهن‌م فشار بیشتری می‌آورد که جردن گروزنِ یهودیِ معمار، دقیقاً می‌خواسته چه سبکی از زندگی را این‌جا ایجاد کند که این حال به‌م دست می‌دهد. بیشتر از چیزهایی که گفتم، نمی‌توانم وصف‌ش کنم. یک جور امتناع از چیزهایی که نیست، و اشتیاق به چیزهایی که هست. به‌ آرامش‌ش اعتماد ندارم و به‌م فائق می‌آید. انگار یکی به زور بغل‌ت می‌کند؛ اوّل نمی‌خواهی و سعی می‌کنی از دست‌ش فرار کنی، امّا کم‌کم در آغوش‌ش بی‌حرکت می‌شوی و خواب‌ت می‌گیرد.

می‌دانید، به ذهن‌م نامیرایی می‌رسد! مثلاً این‌که از خودتان می‌پرسید چه متغیّری می‌تواند این توازن را به هم بزند؟ زلزله؟ سیل؟ طوفان؟ نه… مرگ، غم، اعتراض، شلوغی؟ نه… محال ممکن است! بلوک‌ها پشت به پشت هم پابرجااند و ما جاودانه بین این خانه‌ها زنده‌ایم.

سکانس دوّم

برمی‌گردیم به چند قدم عقب‌تر. تفکّر شهرکی یعنی چه؟ یعنی ما از بقیّه جداایم! یعنی ما، شهرِ کوچکِ خودمان را داریم: این تفاوت در بدو امر اقتصادی می‌نماید؛ ولی عمیقاً و دقیقاً و کاملاً، فرهنگی و اعتقادی بوده. مثلاً، بین ساختمان‌های فاز ۱-در همان حیاط‌های سکانس قبل- چندین و چند بازارچه هست که به اسم سوپر شناخته می‌شوند و همه، مرکز خرید اصلی اکباتان حساب‌شان می‌کنند. کاری نداشته باشیم که خود سوپرها چه‌قدر تلاش کرده‌اند در اروپایی شدن. بوی قهوه‌ای که بعضی وقت‌ها درشان می‌پیچد، پسری که گوشه‌ی گذر گیتار برقی می‌زند، مغازه‌هایی که حتّا خمیردندان ایرانی هم ندارند و…، به آدم‌ها کار داشته باشیم. خانم‌ها بدون حجاب و آقاها با شلوارک و رکابی؛ و نکته‌ی جالب‌تر این‌که کنار این اکثریت، همواره یک قشر اصیلی هستند که با ظواهر کاملاً ایرانی و اسلامی دیده می‌شوند و تابع زمان هم نیستند؛ و این یعنی چه؟ یعنی قضیّه محدود به قیمت متراژ نیست.

در اوّلین ماه رمضانی که به این‌جا اسباب‌کشی کردیم، نصفه‌شبی بود که با حال خراب از اتاق‌ به هال رفتم تا بقیّه را بیدار نکنم. به دیوار شمالی خانه تکیه داده بودم و قرآن می‌خواندم. وقتی دیگر نتوانستم ادامه بدهم، سر تکیه دادم به دیوار بل‌که دل‌م آرام بگیرد و در همین لحظه یک‌دفعه صدای واق‌واق سگ همسایه‌بغلی از جا پراندم (بعدها متوجّه شدیم اسم سگ‌شان «عسل» است).

راجع به نامیرایی اکباتان این را بگویم که به این فکر کنید که تحمّل‌کردن زلزله تا حدود ۹ مقیاسِ ریشتر، چه‌قدر می‌تواند در جان یک بنا عمر درازی را تثبیت کند. جالب این‌که اوّلین حمله‌ی هوایی عراق هم به ایران، فرودگاه مهرآباد بوده و اکباتان اوّلین منطقه‌ی مسکونی‌ای است که بمب‌باران هوایی می‌شود (شهریور، ۳۱ام، ۱۳۵۹).

امّا راجع به پیش‌زمینه‌ی تفکّر شهرکی؛ قیافه‌ی یکی از دوستان‌م، عید پارسال که آمده بود خانه‌مان، موقعی که رسید دمِ در، برایم فراموش‌شدنی نیست! لحظه‌ی آخر که طاقت نیاورد و داد زد که فقط می‌توانم یاد ۱۹۸۴ بیفتم (اثر جُرج اُروِل). شهرک یعنی تعداد زیادی آدم‌هایی که با بقیّه فرق دارند-یا سعی می‌کنند فرق داشته باشند- داخل یک مساحت کوچک. یعنی فاز، یعنی بلوک، یعنی ورودی، یعنی شاخه، یعنی طبقه، یعنی واحد! یعنی زندگی سلولی… یعنی کندوی پرورش انسان! یعنی محیط کِشت آدم!

خانه‌های آزاد، یک شماره‌ی پلاک داشتند کنار یک خیابان، که این پلاک به اسم صاحب‌خانه بود؛ یادم می‌آید که قبلاً پلاک را هم نمی‌گفتند حتّا؛ می‌گفتند درِ آبی، کنار درخت توت بزرگ! سیّد می‌پرسید چه‌طور راه را گم نمی‌کنی و نمی‌دانست در یک ماه اوّل، من از ترس گم‌شدن جرأت نداشتم از خانه بیرون بروم! شهرک یعنی القای پیچدگی و پیچیده فکر کردن. پیچیده نگاه کردن به دنیا. دنیای پیچیده داشتن و دنیا را پیچیده کردن. حرف‌م این است که شهر، خودِ شهر، یکی از دیکته‌گوهای سبکِ زندگی است و جدّی‌ش نمی‌گیریم. دل‌خور ایم و همیشه غصّه داریم و نمی‌دانیم همیشه چیزهایی یواشکی ظرف غم‌های‌مان را پُر و پُرتر می‌کنند. شهر هنجار و ناهنجار تعیین می‌کند، شهرک خرده‌فرهنگ ایجاد می‌کند و وای به حال ماست اگر بنا باشد طبق این ایده‌ها زندگی کنیم.

زمین خدا که وسیع بود (إِنَّ الَّذِینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلآئِکَهُ ظَالِمِی أَنْفُسِهِمْ قَالُواْ فِیمَ کُنتُمْ قَالُواْ کُنَّا مُسْتَضْعَفِینَ فِی الأَرْضِ قَالْوَاْ أَلَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللّهِ وَاسِعَهً فَتُهَاجِرُواْ فِیهَا…؟!/کسانى که بر خویشتن ستم‌کار بوده‌‏اند [وقتى] فرشتگان جان‌شان را می‌گیرند، می‌‏گویند: در چه [حال] بودید؟! پاسخ می‌دهند: ما در زمین از «مستضعفان» بودیم! می‌گویند: مگر زمین خدا وسیع نبود تا در آن مهاجرت کنید…؟!)، خانه‌ی برتر، خانه‌ی بزرگ‌تر بود! حالا که انگار جای آدم‌ها روی زمین نیست، خانه‌ی بهتر، خانه‌ی بالاتر است! و فرقی نمی‌کند این بالا و پایینی، بالا و پایینیِ عرض جغرافیایی باشد یا بالا و پایینی ارتفاعی! بُعد خوش‌بختی فرق کرده اصلاً. کاخ سعدآباد و برج میلاد چه‌قدر که با هم فرق دارند! یک زمانی بود آدم‌ها دل‌شان طاقت قوطی کبریت نمی‌آورد؛ چه برسد به خود کبریت! هال، پذیرایی، آشپرخانه، اتاق خواب، اتاق بچّه، اتاق کار، ایوان، حیاط‌خلوت، انبار،… حالا چه؟! آدم که مدام بالا باشد، یاد می‌گیرد به همه‌چیز از بالا نگاه کند. خانه‌ی پنجاه متری در کامرانیه لابد شرف دارد به خانه‌ی دویست و پنجاه متری در تهران‌نو و مسلّماً پنت‌هاوسِ دوخوابه‌ی طبقه‌ی ۱۶، ترجیح دارد به چهارخوابه‌ی طبقه‌ی ۱؛ و این یعنی گول خوردیم… گول خوردیم، رفت…

طعم بعضی زندگی‌ها از یادمان رفته و بعضی‌ها را نچشیده‌ایم وگرنه حاضر نمی‌شدیم به بعضی چیزها تن دربدهیم. مثلاً یک اتّفاقی هست که هرکس باید قبل از مرگ یک بار امتحان‌ش کند. سحرِ روزِ سیزده امسال، در دزفول (خوزستان) برای من اتّفاقی افتاد که باورم شد هنوز زنده‌ام. فکر کنید من در پذیرایی بزرگ خانه‌ی پدری خوابیده بودم و صبح، حدود یک ربع مانده به طلوع خورشید، واقعاً واقعاً، با صدای پرنده‌ها از خواب بیدار شدم… تعداد زیادی پرنده‌ای که اسم‌شان را هم نمی‌دانستم، به معنای واقعی سروصدا می‌کردند و اتاق پر از جیک‌جیک و چه‌چه شده بود! من فقط لب‌خند می‌زدم و می‌دیدم می‌شود هم خدا صبح‌ها بیدارت کند. بیدارت کند قبل از این‌که نماز قضا بشود… می‌شود با صدای آلارم گوشی سکته‌ی ناقص نکنی هرروز. زن‌دائی‌م تعریف می‌کرد آخرین باری که به دیدار محمود رفته بودند کانادا، صبح‌ها با صدای ضربه‌ی پنجه‌ی سنجاب‌هایی بیدار می‌شدند که آمده‌اند پشت پنجره‌ی آشپرخانه و خوردنی‌ها را تماشا می‌کنند!

… و از ریختن سیب‌ها داخل حوض، از ماجراجویی داخل شبستان، از درازکشیدن روی تختِ چوبی حیاط و از خوابیدن روی پشت‌بام چیزی نمی‌گویم و… «یه حبّه قند» را که دیده‌اید خودتان! و…

سکانس سوّم

امّا تهران،… من شهرم، زادگاه‌م و پایتخت‌م را به سه ویژگی می‌شناسم که شاید مخصوص به خودش هم نباشد؛ شاید درباره‌ی همه‌ی شهرهای بزرگ ایران و همه‌ی شهرهای صنعتی زمین صدق کند؛ نمی‌دانم؛ امّا اگر بگویند در سه کلمه توصیف‌ش کن، این سه تا به زبان‌م می‌آید.

1. خودمتشابهی: مفهومی در ریاضیات تقریباً جدید وجود دارد به نام فرکتال. فرکتال یک ساختار هندسی مرکّب از بخش‌های کوچک‌تر و کوچک‌تر است که هر بخش با کلّ ساختار بزرگ‌تر برابری می‌کند؛ به عبارت دیگر، با بزرگ کردن هر جزء به یک نسبت معیّن، به همان ساختار اوّلیّه می‌رسیم؛ بنابراین منطقی است که فرکتال‌های انتزاعی متناهی نباشند. به چنین سازه‌ی عجیبی خودمتشابه هم می‌گویند.

تهران یکی از بزرگ‌ترین فرکتال‌های واقعی‌ای است که من تا به حال دیده‌ام! یعنی اگر تهران را دونصف کنید، دقیقاً دو تا تهران دارید. اگر ۲۲ منطقه‌اش بکنند، با ۲۲تا تهران سر و کار دارند؛ و اگر صدها محلّه بشود، هزارها خیابان، و میلیون‌ها کوچه، هرکدام از محلّه‌ها، خیابان‌ها و کوچه‌ها، یک تهران مجزّا هستند؛ ویژگی‌های تمام تهران را در خود دارند. تهران با تقسیم‌بندی نمی‌شکند؛ خواصّ‌ش را از دست نمی‌دهد. اگر کرج و اطراف‌ش بشوند استان البرز، باز هم مشکلات تهران را دارند، بافت اجتماعی تهران را تشکیل می‌دهند، رؤیاهای تهران را در خواب می‌بینند.

همین‌طور دانشگاه‌ها، مدرسه‌ها، بیمارستان‌ها، مسجدها و خانه‌های تهران. داخل هرخانه، یک تهران هست؛ یعنی محال است وارد خانه‌ای درهرکجای تهران بشوی و حس کنی که در تهران نیستی. هرچه‌قدر همه سعی کنند شبیه تهران نباشد. دیوارها، پنجره، وسایل خانه، و بدتر از همه، خودِ آدم‌ها، نمی‌توانند تهرانی بودن‌شان را پنهان کنند. این معضلی بود که پذیرفتن‌ش برایم دیوانه‌کننده شده. گاهی که بهانه‌ای می‌شود و از اطراف تهران می‌گذرم، حاشیه‌ها، باغ‌ها، کوه‌ها و دشت‌هایش، یا پا به جای خاصّی مثل بازار یا شهرری یا امام‌زاده‌ای می‌گذارم، خیلی سعی می‌کنم به خودم تلقین کنم که این‌جا تهران نیست؛ بیا فرض کنیم این‌جا تهران نباشد! امّا همیشه حدّأقل یک چیزی هست که تهران را تهران نگه‌دارد.

گاهی این حسّ فرارناپذیری از شهر، آدم را دیوانه می‌کند. فرکتال‌ها نسبت معیّنی دارند که به آن نسبت می‌شود شکل را شکست و در آن تمام ساختار را دید. از آن نسبت کوچک‌تر، تمام شکل حاصل نمی‌شود. فکر دیوانه‌کننده‌ای این روزها به سرم زده که فرکتالِ تهران، حتّا نسبت مشخّص هم ندارد! یعنی داخل خانه، هرکس هم، خودش یک تهران است و داخل هرکس، فکرهایش تهران‌اند و احساسات‌ش تهران‌اند و در احساس‌هایش، عشق‌ش تهران است و نفرت‌ش تهران است و… .

2. اجتماع‌النقیضین بودن!: و کاش که فقط دو تا نقیض بود که در تهران جمع شده باشد! تهران مهدِ اجتماع تناقض‌هاست. خِیرترین آدم‌ها و شرترین‌های‌شان، خوش‌اخلاق‌ترین‌ها و بداخلاق‌ترین‌ها، جادوگر و رمّال و عالم و مجهتد، فقر کشنده و ثروت ‌کشنده، انواع و اقسام دین و عرفان و فکر و باور، بیماری‌های لاعلاج و مرزهای درمان‌، تولید علم و خرافه‌پرستی، شعارهای کرکننده و جوان‌های بی‌تقوا، موجِ شبیخونِ فرهنگی و پاک‌ترین نوجوان‌های دنیا، تکنولوژی و سنّت، صنعت و عقب‌افتادگی، آدم‌های خوب و رفتارهای بد، رفتارهای خوب و آدم‌های بد، عشق و فساد، گناه و تقوا، پول و طمع، مرگ و نامیرایی، ازدواج و طلاق، رضایت و نارضایتی، فاجعه و زندگی، خوب و بد،… مخلوطی از متناقض‌ترین‌ اتّفاق‌های ممکن در این شهر جاری‌اند و شهر هم‌چنان سرپاست. امروز دیگر هیچ فضای خاصّی به تهران حاکم نیست؛ هیچ تمایل غالبی بروز ندارد و روزهای خوش و ناخوشی را بین چیزهایی که هم می‌خواهیم و هم نمی‌خواهیم می‌گذرانیم. به همین خاطر است که می‌گویم معلوم نیست چه‌کاره‌ایم.

3. بی‌رحمی: تهران روز به روز بی‌رحم‌تر می‌شود. وقتی می‌گویم تهران، تمام مادّیت شهر و مردم‌ش را با هم، به عنوان یک موجود هوشمند درنظر بگیرید که ادراک دارد و به محرّک‌های خارجی-مثل  من و شما- واکنش نشان می‌دهد.

به کسی اعتماد نمی‌کنیم. کسی به‌مان اعتماد نمی‌کند. خسته‌ایم از همه. وقت خستگی کسی را آدم حساب نمی‌کنیم. مدام و مدام، از دور و بر شاکی هستیم. بعضی روزها جویدن خرخره‌ی بقیّه را آرزو می‌کنیم که جا را برای ما تنگ‌تر کرده‌اند. توی مترو هول‌مان می‌دهند، توی اتوبوس هول‌مان می‌دهند، داخل صف بین بقیّه له می‌شویم. حوصله‌ی بلندشدن و جا به پیرترها دادن نداریم. بین این‌همه فال‌فروش و متکّدی، نمی‌دانیم کدام‌شان راستگواند؛ پس به هیچ‌کدام کمکی نمی‌کنیم. به همه شک داریم. از سوارشدن به ماشین‌ها می‌ترسیم. از حرف زدن با غریبه‌ای فراری‌ایم. از بیشتر ماندن خارج از خانه بیزارایم.

مدام می‌ترسیم شهر به‌مان آسیبی بزند و همه‌ش باید حس کنیم حقّ‌مان خورده شده و حقّ‌مان را باید از شهر بگیریم. اگر یک شب باتری گوشی‌مان تمام بشود، اگر پول نداشته باشیم و جایی باشیم که عابربانک نیست، اگر حالت‌ تهوّع هم داشته باشیم هم‌زمان و دیروقت هم باشد، واقعاً شهر چه‌کاری برای‌مان می‌کند؟! امید داشته باشیم که کجا زندگی می‌کنیم؟! کسی به دادمان برسد؟! کسی بدون قصد و غرض، سراغ‌مان بیاید؟! نمی‌دانم.

ضعیف‌ترها روز به روز زیر بار قوی‌ترها حذف می‌شوند و با انتظارها و آرزوها، کم‌کم قشر خوش‌بخت، یک طبقه‌ی بسته را تشکیل می‌دهند. فرصت‌های مختلف شغلی و خدماتی، امکانات و پول، با رابطه‌ها و بین افراد محدود تقسیم می‌شود و کسی یا چیزی نیست که بشود به‌ش شکایتی برد.

سکانس آخر

…با همه‌ی این اوصاف، با همه‌ی این اوضاع، با تمام حرف‌های گفته شده در این ۳تا سکانس و حرف‌های نگفته، اگر به‌م بین تمام شهرهای دنیا انتخاب بدهند باز هم می‌گویم تهران! اگر بپرسند کجا خوش‌بخت می‌شوی می‌گویم تهران! اگر بگویند کجا می‌میری می‌گویم تهران! اگر بگویند کجا دفن‌ت کنیم باز می‌گویم تهران!

ماها سربازایم. اسم‌مان را از اوّل رد کرده‌اند. کاری‌ش نمی‌شود کرد. سرباز جز دنبال فرمانده‌ش جایی نمی‌رود. شعار نمی‌دهم امّا این‌جا ننشسته‌ایم که زندگی کنیم؛ به زندگی هم باشد، آدم شهری انتخاب می‌کند که درش آرامش داشته باشد لاأقل. خدا که تهران را انتخاب کرده، دیدن این پرچم سه رنگ، گوشه‌کنار این شهر دود و گوگرد، قبل از این‌که بتوانیم کاری بکنیم، میخکوب‌مان کرده پایش. ما نشسته‌ایم دورِ سیّدی که دل‌مان خوش است که مردم‌ش باشیم. تا وقتی اینجاست، اینجاایم؛ اگر یک‌وقت جایی برود، ما هم کوچ می‌کنیم دنبال‌ش. دل‌مان خوش است که در نزدیک‌ترین فاصله‌ی ممکن از عزیزترین انسانِ روی کره‌ی زمین برای موعود دنیا زندگی می‌کنیم. تا این‌جا هست، ملالی نیست! تا سایه‌ش بالاسر است، تهران بهترینِ دنیاست! حالا که روی نقشه‌ها، تهران را با یک نقطه نشان می‌دهند و تل‌آویو را با نقطه‌ی دیگر، پس تهران تا ابد! از همین تهران راهی برای کلّ زمین باز می‌شود. یک آجر کثیف تهران، به تمام پایتخت‌های دنیا روی هم، نمی‌ارزد! یا که این خدانشناس‌هایی که شهرهای‌شان را شهرهای جهانی می‌دانند،… باید خاک تهران را به تیّمن و تبرّک بپاشند روی خاک‌شان بل‌که خدا نگاه‌شان کند.

پس ما که اهلِ تهران‌ایم، می‌مانیم و عوض می‌کنیم اوضاع را. باید عوض کنیم اوضاع را. تهران اگر شِرک دارد، کفر ندارد. اگر ریا دارد، نفاق ندارد. اگر کفر و نفاق داشته باشد، یأس ندارد! زندگی تهرانی اگر اشتباهی باشد، درست می‌شود. تهران نمی‌میرد. دست‌های سبزی هست که تهران‌ش را نگه داشته! چرا باور نکنیم خودش خواسته پایتخت حکومت جاویدش شهر ما باشد و به طعن و کنایه دل‌مان را برده؟! کنایۀ کوفه را بیان کند؟! چرا…؟

…اشتباه زندگی کردند. خدا توی زندگی‌های‌شان گم شد. باید جورِ زندگی‌های‌مان را عوض کنیم. خدا توی زندگی‌های‌مان گم نشود. شهرِ آخرالزّمانی نباید از پابیندازدمان که بالأخره یک روز می‌رسد که هدفن‌های‌مان را پرت می‌کنیم هوا؛ عنیک‌های‌مان را برای همیشه روی میز جا می‌گذاریم؛ خودروها را رها می‌کنیم و آن‌قدر می‌خندیم تا دندان‌های‌مان زنگ بزند!

لپ‌تاپ‌ها و گوشی‌های‌مان را می‌ریزیم داخل یک گاری چوبی بزرگ؛ گاری را به یک جفت اسب سیاه و سفید بی‌افسار می‌بندیم و در گوش‌شان داد می‌زنیم: «بدو! هرکجا خواستی…» و بالا و پایین می‌پریم و هم را سفت‌تر بغل می‌کنیم.

یک روز با همه‌ی کابل‌های برق و تلفن، کیلومترها تاب بین درخت‌های نشکستنیِ هزارساله می‌سازیم؛ هوار می‌کشیم و آواز می‌خوانیم؛ دیگر هیچ حرفی را کد و دی‌کد نمی‌کنیم؛ بی‌هوا نفس می‌کشیم و هیچ موج الکترومغناطیسی‌ای به ریه‌های‌مان نمی‌رسد…

1 دیدگاه دربارهٔ «زندگی اشتباهی: شهر»

  1. بسیار عالی و زیبا بود
    توصیف نکته های بسیار جزئی شما نوشته را دلپذیر تر می‌کرد، علاوه براین حس حال‌تان را به مخاطب کاملا القاء می‌کند
    قلمتان مانا آقای دکتر، همسر عزیزم🌹🌺💕

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا