پیشنوشت 1: این یادداشت و خاطره تقدیم میشود به دانشجویانم در کلاس «مبانی نظری و فلسفی سیستمهای اطّلاعاتی» که امروز با هم گفتوگویی داشتیم.
پیشنوشت 2: تمام شخصیتها، اماکن و حوادث آنچه در پی میآید، واقعی هستند.
پیشنوشت 3: جهت حفظ اعتبار و آبروی افراد، نامهای کامل را ننوشتهام؛ امّید که پروردگار ستّارالعیوب، در روز نیاز، عیبهای همهمان را بپوشاند.
تابستانی که از پایاننامۀ کارشناسی ارشدم دفاع کردم، پایان سال دوّم زندگی مشترکم بود و مثل اکثر جوانهایی که تازه تشکیل خانواده دادهاند، دشواریهای قابل توجّهی در زندگی داشتیم. با اینکه رتبۀ اوّل رشته- گرایش فارغالتّحصیل میشدم، امّا برای تغییر دانشگاه مقطع دکتری، کنکور دکتری داده و برای مصاحبه رفته بودم. همزمان، در آخرین ترم کارشناسی ارشد هم ده تایی واحد داشتم، و دوجا کار میکردم تا خرج زندگی تأمین شود و هرچه پسانداز داشتیم نیز برای رهن خانه ذخیره میشد. در چنین شرایطی بود که من با نگرانی از روزهایی که باشتاب میگذشت (با توجّه به پذیرش در مقطع دکتری)، برای دفاع از پایاننامهام آماده میشدم.
وقتی برای تعیین استاد داور پیش سرپرست گروه رفتم، آقای دکتر س.ش.، که من را میشناخت و با هم مقالۀ مشترک معتبری هم نوشته بودیم، با حالت مرموزی دکتر ف.پ. نامی را به من معرّفی کرد. حرفهای مبهمی درخصوص نارضایتی برخی دانشجویان از وی گفت، ولی من که تمام کارهایم را همواره دقیق و کامل انجام میدادم، اهمیّتی به حواشی موضوع ندادم.
همان ابتدا که آقای ف.پ. نتوانست بهدرستی عنوان پایاننامۀ من را بخواند (و نمیدانست که بازیکاری یا گیمیفیکیشن چیست)، من باید میفهمیدم که وضع خراب است؛ امّا بهویژه به خبرگی و صلاحدید سرپرست گروه -که فکر میکردم استاد حاذقی است و صلاح من را میخواهد- اعتماد کردم و پایاننامۀ چاپشده را تحویل آقای ف.پ. دادم و رفتم تا برای هفتۀ آینده و جلسۀ دفاع آماده شوم.
شبِ روزِ دفاع، تمام دوستان و همکارانم به همراه خانوادهشان به یک مهمانی مفصّل دعوت بودند که طبیعتاً من و همسرم از آن محروم ماندیم. تا دیروقت مشغول تنظیم فایل ارائه (پاورپوینت) مفصّل و دقیقی از پایاننامه بودم، زیرا استاد راهنمایم تأکید کرده بود که فایل کاملی آماده کنم و در جلسه و به فراخور وقت، موارد مورد نیاز را ارائه کنم. همسرم از روز قبل مشغول آماده کردن بستههای پذیرایی بود. با وجود اینکه دستمان خیلی باز نبود، ولی سعی کرده بودیم اسباب پذیرایی آبرومند و کاملی فراهم کنیم (اگرچه عُرف اشتباهی است که به وجود آمده، من نیز چارهای نداشتم). اواخر تابستان بود و سبد کاملی از انواع میوههای اعلا آماده کرده بودیم. شیرینی تازه، آبمیوه، چای، نسکافه، آبمعدنی و… همه به این امید که فردا مراسم خوب و فراموشنشدنیای برگزار شود.
خواهرم پیش از من از دکترای حرفهایاش دفاع کرده بود. پدر و مادر و خودم در جلسۀ دفاعش حضور داشتیم و حالا نوبت من رسیده بود. ماحصل شش سال تحصیل (کارشناسی و کارشناسی ارشد) و رتبه اوّلی در یکی از بهترین دانشکدههای مدیریت، فردا قابل چیدن میشد. همسرم و دخترعمّهاش (که مثل خواهرند) از صبح همراهم میآمدند؛ پدر و مادرم پیش از دفاع به ما میپیوستند؛ نیز قرار بود که دو سه نفر از دوستانم بیایند؛ دو تا از همرشتهایها و یکی از دوستان صمیمیام.
هرطور که بود شب را مابین خواب و بیداری و با کلمات پایاننامه رژهروان پیش چشم، به صبح رساندم. بهترین کتوشلوارم را -که همان لباس عروسیام بود- پوشیدم و چهار پنج ساعت زودتر از زمان موعد، همراه همسرم راه افتادم به سمت دانشگاه.
برخلاف تمام شش سال گذشته، این بار از درب پایین (دور میدان) وارد شدم و نامۀ دفاع را نشان حفاظت دادم تا اجازه بدهد با خودرو داخل دانشگاه شوم. برای اوّلین و آخرین بار، با تیبای سفیدم (اوّلین خودرویی که قسطی خریده بودم)، مستقیم تا دم در دانشکده رفتم و ماشین را همان پایین درب ورودی پارک کردم؛ و شروع کردیم بستههای پذیرایی و سایر وسایل را بردن به آبدارخانه تا نزدیک زمان دفاع، اتاق را در اختیارمان قرار دهند و وسایل را بچینیم.
پذیرایی به بهترین نحو و با زحمت فراوان چیده شد، فایل ارائه روی پرده آماده شد، دوستم آمد و یک گلدان گل ارکیدۀ بسیار زیبا و چشمگیر برایم آورد، پدر و مادر عزیزم، با ذوق رسیده و نشسته بودند، استاد راهنمایم نیز سروکلّهاش پیدا شد و…
دو نفر دیگر باید میآمدند که نیامدند؛ اوّل، همان آقای سرپرست گروه که وظیفه داشت به عنوان نمایندۀ آموزش در جلسات دفاع رشتۀ ما شرکت کند، که گفت کاری برایم پیش آمده و باید فرزندم را جایی ببرم و از دانشکده رفت؛ دوّم، استاد مشاورم که تا دقایقی پیش برای دفاعهایی که استاد راهنما یا داور بود، حضور داشت و عصر که شد رفت که احتمالاً به کار شرکتش (بزرگترین شرکت مدیریت دانش ایران) برسد.
جلسه که آغاز شد، آقای ف.پ.، به هیچ وجه اجازه نمیداد که کلامم منعقد شود و کارم را ارائه دهم. مدام به میان صحبتم میپرید و اشاره میکرد که اسلایدها را رد کن و جلو برو. توضیحات کوتاه و مقطّع من که تمام شد، با لحن نامحترمانه و غیرمنطقی شروع به نقد غیرمفید و غیرسازنده از من، موضوع تحقیق، فصلهای پایاننامه و حتّی استاد راهنمایم کرد. او، آنقدر بیان غیرعلمی و خارج از عُرفی داشت، که استاد راهنمای مقیّد به اخلاق من، در میان بُهت و سکوت حضّار، خانواده و دوستانم، صبرش لبریز شد و بدون هیچ پاسخی از جا بلند شد و اتاق را ترک کرد. پس از رفتن او، آقای ف.پ. نیز با خشم از اتاق خارج شد و این شد جلسۀ دفاع من! تمام این اتفاقات در کمتر از یک ربع به وقوع پیوست.
باورکردنی نبود، هیچکس هم نبود که سازشی دراندازد و اصلاحی ایجاد کند. جلسه ناتمام ماند؛ دو استاد دانشگاه که قرار بود اسوۀ علم و اخلاق باشند، بدون هیچ توضیحی و با بیتفاوتی از کنار هم و از کنار دانشجوی دانشگاه و سرنوشتش عبور کردند، و تمام تصوّر یک خانواده از نقطۀ پایانی یک مسیر پرافتخار، از یک جلسۀ دفاع خوب (یا لاأقل معمولی)، محترمانه، نمرهای عالی (یا لاأقل خوب)، و تشویق و خداحافظی، در کمتر از چند دقیقه بر باد رفت.
تا یک ساعت دیگر، من بودم و کامی تلخ، دهان خشک، پر از بغض و پر از خشم، در حال تماس تلفنی با آقای س.ش. که چرا نیامدی و تو که میدانستی این دو نفر اختلاف دارند، چرا اینکار را با من کردی، و چرا لاأقل نماندی که نظارت کنی و… و بهتزدهتر از پاسخش که: من میدانستم آقای ف.پ. برخورد خوبی با دانشجویان ندارد، ولی باید مطمئن میشدم؛ چون میدانستم کارِ تو خوب است، میخواستم حجّت را بر او تمام کنم!… در واقع استاد بزرگوار، «هدف وسیله را توجیه میکند» را تمام و کمال معنا بخشیده بود!
همسرم، و پدرم و مادرم، طبق معمول تا آخرین لحظه کنارم ماندند. غروب شد و آقای س.ش. مجبور شد برای دیدن ما بازگردد و در دیداری کوتاه، گفت که برو، من درستش میکنم؛ و من میخواستم هرچه زودتر و برای همیشه از آن دانشکده بروم و برایم مهم نبود که چهطور میخواهد درستش کند. هیچوقت لحن غمگین مادرم را فراموش نمیکنم که میگفت که من در جلسۀ دفاع میخواستم به این آقا بگویم، آقای دکتر پ. محترم، یعنی این تلاش فرزند من، تمام این پایاننامه که نوشته شده، یک نکتۀ مثبت نداشت که شما به آن اشاره کنی؟
القصّه… یک هفته بعد، سرپرست گروه از طریق اختیاراتش موضوع را حل کرد و اصلاحات پایاننامۀ من را دریافت کرد و پایاننامه با نمرۀ بسیار خوب (5/18) پذیرفته شد. پایاننامهای که هم من و هم سایر آقایان میدانستیم هیچ نقصی ندارد. من فارغالتّحصیل شدم و هیچ خاطرۀ خوشی از دفاع و پایان دورۀ کارشناسی ارشدم برایم باقی نماند. باورکردنی نبود که این اتّفاقات در یکی از بهترین دانشگاههای ایران که بسیاری از عناوین را با خود یدک میکشد، مثل آب خوردن به وقوع پیوسته بود و همه به راحتی از کنار آن میگذشتند. من ماندم و تعجّب و دلداری دوستانم، شرم نیابتی پیش پدر و مادر پا به سن گذاشتهام، و ذوق پرپرشدۀ همسرم. چندماه بعد دیدم که نام ف.پ. از فهرست اعضای هیأت علمی دانشکده حذف شده، ولی این اتّفاق هم دردی از من سبک نکرد.
از دید من هر 4 نفر استادی که بنا بود الگوی نسبی علم و اخلاق باشند، بازی را باخته بودند. استاد داوری که در داوری، انصاف و ادب را رعایت نکرد و مسؤولیت حرفهای خود را با اختلاف سلیقۀ شخصی با استاد دیگر، خَلط کرد؛ استاد راهنمایی که باید در زمان درست عرض اندام میکرد و از اعتبار علمی خودش و حیثیت دانشجوی ممتازش دفاع میکرد ولی ترجیح داد که هزینه نپردازد؛ استاد مشاوری که وظیفه داشت در جلسۀ دفاع حضور یابد، امّا پشت گوش انداخت چون احتمالاً برایش صرفۀ اقتصادی نداشت؛ و سرپرست گروهی که دانشجو را وسیلۀ سنجش اعتبار همکارش قرار داد و مانند ناظری که نبرد گلادیاتورها را تماشا میکند!، با وجود اشراف به اختلاف سلیقه و عقیدۀ دو همکار، آنها را در مقابل هم قرار داد و دانشجوی رفتنی از دانشکده را به عنوان تلفات جانبی قابل اغماض این نبرد درنظرگرفت.
.
.
.
و امّا امروز…
امروز، میخواهم به تو بگویم، خواهرم، برادرم، یادت باشد که:
یک – دردت را من میفهمم که روزگاری نهچندان دور، لیوان درد را سرکشیدهام. روزی خواهد رسید که تو هم درد دردمندان را خواهی فهمید. ناملایمتهای رفتاری و اجتماعی اگرچه تلخاند، امّا امید است که از ما شخصیتی پرستار و باملاحظه بسازند. قرار نیست ما همواره قربانی پرخاشها باشیم، امّا: در نیابد حال پُخته هیچ خام، پس سخن کوتاه باید والسّلام.
دو – از اساتید ما انتظار میرود که نمونۀ شایستۀ علم و اخلاق، توأمان باشند؛ امّا گاهی اوقات اگر اوّلی هم به سختی حاصل شود، دوّمی از دست رفته است. این نهیب را اوّل از همه به خودم خواهم زد. در شامِ روزِ دفاع، که غمگین و خشمگین از دانشگاه به خانه بازگشتم، با پرسیدن این سؤال دردناک از خودم که مگر من چه اشتباهی کرده بودم که مُزد تمام زحماتم برگزاری این جلسۀ خفّتبار شد، هیچ تصوّری از امروز نداشتم و هرگز خود را در کسوت معلّمِ دانشگاه نمیدیدم. این شد که از روز اوّل تلاش کردم تا بیش از آنکه خواهان «استاد» شنیدن باشم، تشنۀ دیدن اثر مثبت در زندگی انسانها شوم. امیدوارم تو هم روزی به این نقطه برسی. قول بده که برسی.
سه – برخی اتّفاقات و قرار گرفتن برخی افراد در مسیر زندگیمان، برای این است که بفهمیم میخواهیم چه کسی نباشیم! گاهی نیاز داریم مطمئن شویم که فلان راه را نخواهیم رفت و مانند فلانی نخواهیم شد. این واقعیتی است. من و تو به عنوان همسر و پدر و مادر، به عنوان معلّم و مربّی، اصلاً به عنوان یک شهروند و یک انسان، یک خوی و منش اجتماعی خواهیم داشت که سبب میشود به اندازۀ خودمان انسانهای اطرافمان را رشد دهیم یا سرکوب کنیم. حالا که سرکوبکنندگان را دیدی، پس سعی کن رشددهنده باشی: گَر تو نمیپسندی، تغییر کُن قَضا را.
چهار – در جهانی که انسانیت در معرض خطر قرار گرفته است، چارهای نداریم جز آنکه به عنوان جامعۀ علمی به اخلاقیات چنگ بزنیم. ثروت و قدرت به کنار، دیدی چگونه حتّی علم میتواند موجب طغیان انسان بشود؟! پس باید مراقب خودمان باشیم. بیش از پیش. گاهی این توهّمِ سنگینی است که ما را به تهِ دره میکَشاند.
پنج – آنچه از «تفسیرگرایی» گفتم را فراموش نکن. گاهی حقایق در ذهن ما شکل میگیرند ولی لزوماً هستی بیرونی ندارند؛ حتّی اگر بینالأذهانی باشند. همیشه باید احتمالاتی را هم درنظر بگیریم که از آنها بیخبریم. تمام واقعیت همیشه آن چیزی نیست که با این حواس محدود، درک میکنیم. پس مرغ هم یک پا ندارد.
نمیدانم این قصّۀ شب واقعی، از همقطار بزرگتر شما، برایتان جذّاب بود یا خیر؛ ولی امیدوارم کمی رنج سفر را کمتر کرده باشد؛ همزمان که مناظر دلربای بیرون را تماشا میکنی، به یاد داشته باش که دل من بسیار روشن است؛ من این حسّاسیّتها را نشانههای خوبی میدانم که از ما انسانهای بهتری خواهد ساخت؛ چون دلمان را بیدار میکند و یادمان میآورد که ما کیستیم.
پیام من به مخاطبین
میآییم و میبینیم و میرویم…
همواره و یقینا برد از آن کسی ست که در این آمد و رفت ها نظارهگر و عملگر خوبی باشد!
شایسته است که در هر جایگاهی و هر عنوانی متناسب با شعور و شخصیت خودمان رفتار کنیم!
بدانیم که رفتارمان، نمایشی از خود ماست!
حفظ حرمت سن و سال نمیشناسد. سمت و جایگاه نمیشناسد.
عمیقا بر این جمله فکر کنید:
کودک یک ساله و دانشجوی روی سن در حال دفاع و دکترِ بر صندلی نشسته، همگی برایت در یک سطح هستند اگر برای *خودت* *محترم* باشی.
و خطاب به اساتیدِ در ظاهر محترم
هر نفس آواز داد، میرسد از چپ و راست…
گر به تو نوبت رسید!
خود شکن، آیینه شکستن خطاست…
این نگه و این عمل و این شگرد!
در جهت عکسِ رسیدن، تباست…
سلام.خواستم به نوبه خودم از شما استاد گرامی تشکر کنم به دو جهت
بابت دلداری و حمایت شما در جلسه کلاس خودتون با این که این موضوع خارج از بحث کلاس شما بود و میتوانستید مثل خیلی از اساتید دیگه از کنارش عبور کنید
از اینکه با شما هم مسیر شدم ابراز خرسندی دارم و امیدوارم روزی برسه که همه انسانها به درون خودشون رجوع بکنند و از فطرت پاک خدایی خودشون در جهت حال خوب دیگران استفاده کنند که هیچ چیز در این عالم بی ارتباط با چیزی دیگر نیست و تاثیر خودش رو بر دیگری میگذارد
قطعا هر کسی یک خاطره تلخ از این دست برخوردها در ذهن خودش داره امید به اینکه در پی این باشیم که ما این خاطرات رو برای دیگران ایجاد نکنیم و از ما همیشه به خوبی و نیکی یاد کنند
به قول حضرت حافظ
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره که از کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
انشاالله روزی برسه که ما از خرقه سالوس تن خودمون رو رها کنیم
سلام خدمت استاد گرانقدرم؛ اینکه شما هرانچه که دیدید و لمس کردید رو در حرفه ی مقدس خودتون راه ندادین جای این رو داره که به خودم افتخار کنم که زمانی هرچند ناچیز در محضر حضرت عالی بودم و درس شاگردی خدمت شما اموختم؛ شان و مقام استادی و تبریک این روز تنها شایسته وجود مبارک جنابتان میباشد؛ هرانچه که از درس اخلاق و معرفت در کلاس شما یاد گرفتم همچنان سرلوحه ی زندگی شاگردتان میباشد؛ انشالله که خداوند فرصت مجدد حضور در محضر شما را به بنده عطا کند؛ روزتان مبارک…
از محبّت شما متشکرم. برای من هم باعث افتخار است که در کنارتان باشم. انشاالله خداوند دستگیر همۀ ما در آخر کار باشد.
معلّم اوّل دبستان من، آخر سال و در دفترچۀ خاطراتم دوبیتی از یک غزل حافظ برای من نوشت که بیست سالی طول کشیده تا مفهوم آن را بفهمم و همچنان که زمان میگذرد، بیشتر میفهمم.
درختِ دوستی بنشان که کامِ دل به بار آرد
نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بیشمار آرد
چو مهمانِ خراباتی به عزت باش با رندان
که دردِ سر کشی جانا، گرت مستی خمار آرد
شبِ صحبت غنیمت دان که بعد از روزگارِ ما
بسی گردش کُنَد گردون، بسی لیل و نهار آرد