رِشته‌ نوشتِ بهشت (کامل می‌شود…)

یکی از خوبی‌های مُردن، -علاوه بر فایده‌های زیادی که دارد- این است که آشناهای قدیمی را دوباره قرار است ببینی. آشناهای خیلی قدیمی. تصوّر من از روز اوّل برزخ (اگر چنین چیزی وجود داشته باشد،) این است که با یک ساک سبک روی شانه‌ام توی جایی با نورهای گرم نارنجی و زرد، قدم می‌زنم و کمی جلوتر، مادربزرگ و پدربزرگِ مادری‌ام، مادربزرگ و پدربزرگِ پدری‌ام، و مادر همسرم، عمویم، و چندنفر دیگر ایستاده‌اند و به وسعت تمام عمرم لبخند می‌زنند. لازم هم نیست بگویند:«کجا بودی تا حالا؟!» چون یادشان هست که چه‌قدر در مجالس اباعبدالله و شب‌های جمعه و این‌طرف و آن‌طرف، به یادشان بوده‌ام.

هرقدر ثروت و جواهرات و خدم و حشم و میوه‌های بهشت نامأنوس باشد، به خانۀ بهشتی، آسوده و محکم ایمان دارم. مگر چه‌چیزهایی می‌تواند ادراک ما را به خدای بعد از مرگ نزدیک کند؟
خانۀ بهشتی من، شاید مثل خانۀ مادربزرگ و پدربزرگ مرحوم‌م باشد. جا به جایش پُر از خاطره. پُر از کودکی. پُر از عیدهای نوروز دهه‌ی هفتاد و هشتاد. خانه‌ای که با وجود گل‌خانه، باغچه، یاس، نخل، زیرزمین، حیاط‌‌خلوت، ساعت شمّاطه‌دار، ظرف‌های عتیقه، پله‌های مرمری و پنکه‌های سقفی، انتها ندارد؛ درست مثل عمر صاحبان و مهمانان همیشگی خانه.
شاید شبیه خانۀ پدری‌م باشد؛ با چند فرق بزرگ، از جمله این‌که پدرم و مادرم جوان‌اند، درست مثل آن عکسی که توی سردشت گرفته‌اند: وسط چمنزاری با گل‌های ریزِ قرمز و با لبخندهایی بهاری. روی فرش‌ها و مبل‌های روشن‌مان لک نمی‌افتد؛ پرده‌ها همیشه زیر کتیبه‌شان بسته‌اند؛ آن درختچۀ روی میز برای خودش درختی شده و گل داده و هوای خانه طوری است که انگار همیشه قرار است مهمان بیاید.
بلکه هم -نمی‌دانم- خانۀ بهشتی‌م، مانند همین خانۀ نُقلی خودمان باشد؛ با این فرق که جلوی پنجرۀ هال، یک بالکن آفتاب‌گیر داریم که کبوترهای جَلدِ خانه -که برای‌شان برنج پخته و نان خشک می‌ریزیم- جا داشته باشند بنشینند و کمی بیشتر هوهو کنند. به‌جای منظرۀ دلگیر پنجره‌های اتاق‌ها هم باغی باشد وسیع و پر از گل، با پله‌هایی که برسد به باغی. از شیرهای آب اگر شیرعسل هم نیامد، نیاید؛ ولی در جهان خبری از زلزله یا خشک‌سالی یا جنگ نیست.

شعر با قافیۀ «ابرمی‌بارد» امیرخسرو دهلوی، من را یاد روز اول جدایی می‌اندازد! آن روز که می‌گویند همراه جدّمان بوده‌ایم وقتی هبوط می‌کرده؛ و آن چندهزارسال گریه‌ی بعدش. فرقی ندارد امیرخسرو دهلوی، سهراب پورناظری یا همایون شجریان… همه‌ی ما، ابرمان می‌بارد از دوری بهشت. از یارِ جانی دور افتاده‌ایم. در سر هر‌ موی، به زلف‌ش بندایم و خون می‌باریم تا برگردیم به خانه؛ به بهشت.

در زندگی می‌شناخته‌ام کسانی را که زمان مورد علاقه‌شان چلّه‌ی زمستان بوده یا برگ‌ریزان پاییز. از روزهای کوتاه و بادِ سرد و آسمانِ گرفته و ابری لذّت می‌برده‌اند و سرما را به گرما ترجیح داده‌اند؛ امّا همیشه بهترین روزهای زندگی من همین دو سه هفتۀ ابتدای سال بوده که هر وضع و حالتی داشته‌ام، دیدن شکوفه‌های سفید و سبزه‌های جوان و یادِ خانۀ مادربزرگ سرِحال و امیدوارم می‌کرده. هرسال این چند روز نشانه‌ی دنیا نبودن دنیااست. هفته‌ی آخر اسفند، خوابِ شیرینِ زمین است، که با چشم‌های بسته رؤیای بهشت را می‌بیند.

بخش زیادی از روز (زمانِ بیداری) به بُدو بُدو می‌گذرد. کارهای روزمرّه و یافتن روزی. کارهای حجیم و مهم و غیرمهمّی که شخصاً امیدوارم آن‌طرف (جهان پس از مرگ) خریدار داشته باشد. بخش زیادی از ما، مابین انبوهِ این فشارها، در پی قدری آرامش‌ایم جُرعه‌ای، قاب عکسی، باغچه‌ای، آب‌نمایی، نوایی، نَمایی، لبخندی، یادی، شوقی، خُنَکایی، لطافتی، هرچه. هرچه یادآور بهشت باشد. بهشت، یک فانتزی کمدی دانته‌ای نیست؛ بهشت خانه‌ی ما بوده؛ خانه‌ی ما هست و خواهد بود؛ و در هر چرخی در هر نشئه و هر عالمی، به هر سویی و با هر شتابی که این آونگ تاب بردارد، نقطه‌ی سکون ما بوده و خواهد بود‌ و
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
هم‌چنان‌ش در میانِ جانِ شیرین منزل‌ست*
* شیخ اجل

نیازی به شرح قصّه نیست؛ ما، واقعاً چه‌طور به همه‌چیز عادت می‌کنیم امّا به دوری از آن عزیزی که رفته، نه.
چه‌طور؟
نقّاشی “اوّلین لحظات در بهشت” اثر آکیانه کراماریک

مادربزرگ‌م را هروقت می‌دیدم، به رویم می‌خندید. چه وقتی از خواب بیدار می‌شد، چه وقتی می‌خواست نماز بخواند و چادر سفید گُل‌گُلی را گوشه صورت‌ش گره زده بود، چه این اواخر که به سختی به یادم می‌آورد.
من که خوب یادم هست بوی دست‌پخت گرم‌‌ش را در هُرم هوای بهار و تابستان دزفول. بوی زعفران، بوی دم برنج، بوی مهربانی. 《مَتَل》هایی را که می‌گفت یادم هست. پَرگُل‌دونِ انار، دختر شیربرنج‌فروش، خنجر پادشاه. آخرش هم می‌گفت:《دِ تو سیُم مَتَلی گو!》و با علاقه بی‌حد نگاه‌م می‌کرد و گوش می‌سپرد که چه می‌خواهم بگویم. چه داشتم که بگویم؟
می‌دانستم اگر می‌توانست از بهشت هم تلفن می‌زد و احوالِ ما را می‌پرسید! می‌گفت از عید که رفته‌ایم، دل‌ش خیلی برای‌مان تنگ شده.
مادربزرگ‌م عاشق بود. به معنای واقعی‌ کلمه عاشق ما بود. حتّی وقتی به سختی به یادمان می‌آورد، در تب عشق‌ش می‌سوخت. الآن نمی‌دانم دل‌ش برای چه چیزی تنگ شده. برای کوزه‌های سبزه عید؟ برای گل‌کاغذی‌های حیاط؟ برای‌ کلوچه‌های خرمایی؟ برای آب خنک دز؟
من هم احتمالاً به حال خودم متاسف‌ام؛ که اگر روزی پیر شدم‌ و دست‌های مهربان‌ش فراموش‌م شد، چه؟ آن روز من بدونِ یادش، کیستم؟

شهریور، به‌خصوص از نیمه که می‌گذرد، برای من یادآور انسان بودن‌م است. انسان، به مفهومی عام، و نه خاص.
کارهای تلنبارشده، حسرت کارهای نکرده و جاهای نرفته، تابستان از دست رفته، نسیم خنک وزان از پنجره، در این سال‌های اخیر: کرونا، بی‌حالی بعد از مریضی و شب‌های محرّم و صفر.
روزمرّگی وقتی پیر می‌شود، تبدیل به چه‌چیز خاصّی می‌شود؟
همه این‌ها یاد من می‌آورد که انسان‌ام؛ خوشبختانه یا شوربختانه. انسانِ جامع‌الاضدادِ رنجوری که پوست‌ش کمی کلفت هم می‌شود.
آیا بد است انسان بودن؟ نه؛ نه، زمانی‌که در کلّ حلقه‌ی این نگاتیو، پشت سر هم ببینی‌ش؛ ولی اگر می‌خواهی فقط یک بُرش‌ش را جلوی نور بگیری و ببینی، بخش اعظم‌ش رنج است و کمی هم چیزهای دیگر.
امان از شهریور!
این‌جاست که می‌گویم ما به رشته‌های حقیقتِ بهشت محتاج‌ایم؛ وگرنه سیلِ غم هزار بار ما را با خود بُرده. جایی که، کسی که، وقتی که، همیشه بهشت است؛ حتّی در شهریورهای ماتم‌زده.
و در این باب، وَ فَتَقَ نُورَ الْحُسَيْنِ فَخَلَقَ مِنْهُ الْجِنَانَ؛ و خدا، نورِ حسین را شکافت و از آن نور بهشت‌هایی‌ آفرید. شاید خدا آخر شهریورها از این‌کارها می‌کرده؛ تا دلِ نداشته‌اش نگیرد؛ و ملال و حسرت (که همواره ازش دور است) سراغ‌ش نیاید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا