خیله خب؛ چشمهاتو ببند پس!… یکی بود یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، در زمانهای خیلی قدیم، یه دختر کوچولو بود که با سه تا برادر بزرگش زندگی میکرد. مادر و پدر اونا مرده بودن؛ از اون موقع کار برادرا این بود که هرروز خواهر کوچولوشونو سرگرم کنن تا حوصلهش سر نره و غصّه نخوره… اسم برادر خیلی بزرگ، سامان بود! چون اون مسئول سر و سامون دادن به جنگلا و بیابونا بود. اسم برادر وسط، طوفان بود! چونکه همهش توی دریاها و اقیانوسها و طوفانها زندگی میکرد. اسم برادر کوچیکه هم کیوان بود! چون عاشق ستارهها بود و همهش آسمونو تماشا میکرد. یه روز-…
اسم دختره چی بود؟!
اممم… گلی!
اِ؟! نمیشه که!
چی نمیشه؟!
آخه گلی که به سامان و امممم… طوفان و کیوان نمیآد که!
باز داری بهونه میگیری ها! تعریف نمیکنم برات!
باشه، باشه، بگو!
دیگه ساکت پس!… سامان یه شمشیر بزرگ داشت که با اون تو جنگلا و بیابونا میگشت و با آدمای بد میجنگید؛ گاهی باهاش درختای خشکو میبُرید و گاهی حتّی سنگای اضافه رو میشکوند. یه شمشیری که هیچکس نداشت؛ که اونقدر محکم بود که همهچی رو میبُرید… طوفان، یه تور بزرگ و خیلی بلند داشت که بدون اون به هیچ دریایی سفر نمیکرد. همیشه باهاش بود. گاهی باهاش ماهی میگرفت، گاهی باهاش گنجای زیر دریا رو پیدا میکرد، گاهی آدما رو باهاش نجات میداد… سر تور همیشه به یه چیزی گیر میکرد و طوفان میگرفتش و جلو میرفت؛ یا به یه ماهی گنده، یا ته دریا،… آخه تور خیلی محکم بود و هیچوقت پاره نمیشد! امّا کیوان، کیوان یه دوربینِ یه چشمی داشت که باهاش آسمونو نگاه میکرد. روزا میخوابید و تا شب میشد تازه شروع میکرد به این طرف و اون طرف رفتن. با دوربینش مدام هر گوشهی آسمونو تماشا میکرد و میگفت بعضی وقتا دیوای چاقالو یا پریهای خیلی خوشگلو میبینه که از یه ستاره میپرن رو یه ستارۀ دیگه! ولی هیچکس حرفشو باور نمیکرد و همه مسخرهش میکردن. میگفتن انقد روزا خوابیده و شبا بیدار مونده و زل زده به آسمون که دیوونه شده. خلاصه،… بیداری؟!
اوهوم!
چشماتو ببند که کمکم بخوابی!… یه روز سامان بیدار میشه میبینه خواهرشون نیست! با عجله میره طوفانو بیدار میکنه میگه خواهرمون نیست! طوفان هم میدوئه و کیوانو بیدار میکنه میگه هرجا رو میگردیم خواهر کوچولومون پیداش نیست… سهتایی با عجله از خونه بیرون رفتن که دیدن یه تیکه پارچۀ سیاهِ ریشریش از دیوار حیاطشون آویزونه؛ فهمیدن که جادوگر بدجنس سرزمین خواهرشونو دزدیده! سامان شمشیرشو ورداشت، طوفان تورشو، کیوان هم دوربینشو و رفتن تا خواهر کوچولو رو نجات بدن… وقتی رسیدن به غار جادوگر، خواهرشونو ندیدن. به جاش پیرزن جادوگرِ زشت و بدجنس اومد وسط غار و گفت که اگه خواهرتونو میخواید باید شمشیر و تور و دوربینو بدید به من! سامان که میدونست حتّی اگه وسایلو بهش بدن اون دست از سرشون برنمیداره، عصبانی شد و با شمشیر طرف جادوگر دوئید. جادوگر پشت یه تیکّه صخره کنار دیوار غار قایم شد و سامان محکم با شمشیرش به زیر صخره زد؛ امّا صخره طرف خودش افتاد و بین دیوار و صخره زندانی شد! طوفان که اینو دید، با حرص و عصبانیّت تورشو پرت کرد به سمت جادوگر امّا اون غیب شد و یه طرف دیگۀ غار ظاهر شد! طوفان دوباره تورشو انداخت و جادوگر مدام غیب و ظاهر شد؛ بیچاره طوفان! چونکه توی تور خودش که هرتیکهشو یه طرف پرت کرده بود، گیر افتاد و زمین خورد! جادوگر هم دیگه پیداش نشد. کیوان تنها موند با برادرایی که ناله و فریاد میکردن و خواهری که معلوم نبود کجاست… امّا، یک دفعه با شنیدن صدای خواهر کوچولو، همهشون ساکت شدن! اون داشت آرومآروم و ناراحت به سمتشون میاومد. سامان اومد پشت سنگ و داد زد: «خواهرجون خوبی؟!» طوفان که دست و پا میزد، گفت: «خواهر آزاد شدی؟!» امّا خواهر با غصّه گفت: «نه داداشای خوبم! جادوگر گفته یا من باید زنده بمونم، یا شما سهتا! میگه باید انتخاب کنید! اگه من زنده برگردم، یعنی شما سه تا باید بمیرید؛ امّا اگه من برنگردم، یعنی من باید بمیرم و شما سهتا باید سریع از غار برید و دیگه پیداتون نشه!»… همهجا ساکت بود و همه با غصّه به هم نگاه میکردن که یههو کیوان فریاد کشید و دوئید سمت خواهر کوچولو! با دستاش گلوشو گرفت و شروع کرد به فشاردادن! سامان و طوفان که باورشون نمیشد کیوان خودشو انتخاب کرده، هرچی مشت کوبیدن به سنگا، داد زدن، التماس کردن، گریه کردن، کیوان دست برنداشت! اونقدر فشار داد تا دختر کوچولو رو خفه کرد و اون افتاد! سامان داد زد: «از اوّل هم میدونستم تو دیوونهای!» و برگشت تا دیگه اونا رو نبینه؛ امّا طوفان صداش زد… همه حیرتزده به جسد زشت جادوگر نگاه میکردن که وسط غار افتاده بود! طوفان آروم پرسید: «کیوان! از کجا فهمیدی؟!» و کیوان که هنوز نفسنفس میزد، گفت: «از تو دوربینم نگاش کردم! تو دوربین شکل همون جادوگر بود!» بعد رفت و شمشیر سامان رو از پشت صخره ازش گرفت. با شمشیر چند جای تور رو برید و طوفان آزاد شد؛ بعد با هم تور رو روی صخره انداختن و کشیدن تا سامان آزاد شد. همدیگه رو بغل کردن و گریه کردن!… اونموقع بود که صدای خواهرشون از بیرون غار اومد! زود دوئیدن بیرون و بغلش کردن و رفتن خونه. اونقدر عجله داشتن که یادشون رفت شمشیر و تور و دوربینو بردارن!… خوابیدی گلی؟! گلی؟! … خدا رو شکر! اوووففف…
مامان؟!
چیه؟! بیداری که هنوز؟!
بعدش چی شد؟!
چه میدونم چی شد! سه تایی با هم یه نونوایی باز کردن!
خواهرشون چی؟!
خواهرشون هم پولا رو از مشتریها میگرفت!… حالا یا با شمارۀ سه میخوابی یا میرم از پیشت! یک!… دو!…