همهی ما دنبال راهِ بیرون رفتن میگردیم؛ از وضعیّت حاضر. از چیزی که الآن درش هستیم. همهی ما ناراضیایم از چیزی که دور خودمان درست کردهایم؛ و شاید خیلی اوقات فکر میکنیم که گذر زمان این وضع را بهتر کند؛ یعنی با جلو رفتن در زمان، از چیزی که الآن درش هستیم، بیرون میآییم.
مشکل کجاست؟ مشکل اینجاست که ما هیچوقت از «وضع حاضر» نمیتوانیم بیرون بیاییم. همیشه مرزی محاصرهمان کرده که اذیّتمان میکند و نمیگذارد راحت تکان بخوریم.
تا وقتی کوچکایم، آرزو داریم بزرگ شویم؛ بزرگ که شدیم، اختلافاتمان با اطراف زیاد میشود چون آدم مستقلّی شدهایم برای خودمان؛ ازدواج که کردیم، روزمرّگی سراغمان را میگیرد، و بچّهدار که شدیم، بچّهها همان اختلافهای قبلی را با ما دارند.
نه از دانشآموزی راضیایم نه از دانشجویی، نه از یک کار خلوت و نه از یک کار شلوغ، نه از اضافهکاری و نه از بازنشستگی؛ و همیشه به دنبال بیرون رفتن از وضعیّت حاضریم.
و نکتهی جالب این است که این یک مرض نیست، این طبیعت ماست؛ و اگر غیر از این باشد، باید نگران شویم. سوای اینکه همین حسّ حصر در شرایط فعلی، باعث شده که «بدو بدو» و «این در و آن در زدن» و به طور عام، تغییر، در دنیا به وجود بیاید، اصلاً دنیا، جای ما نیست که بخواهیم درش راضی باشیم.
و همهی این حرفها به این گزاره منتهی میشود که همهی ما به دنبال «راهِ بیرون رفتن» میگردیم از وضعیّت حاضر. از چیزی که الآن درش هستیم؛ و این گیر افتادن در همین زمانها و مکانهای همسایه حالمان را ناجور میکند؛ خستهمان میکند؛ غمگینمان میکند؛ حتّی اگر زمانِ خوبی باشد و مکان خوبی؛ و به گمانم، این همان احساس دلتنگیِ مبرمِ لحظههای خوشی است.
میخواهیم از خیابان آزاد شویم، از ساختمانها، از سر و صدای شهر، از مدرک، از پول، از راههای طولانی، از اختلافهای فردی، از مشکلهای اجتماعی، از این همه اطّلاعات ناتمام، از نگرانیها و از ترسها، از مریضیها؛ گاهی، همهمان دلمان میخواهد از زندگیای که درست کردهایم بیرون بیاییم؛ چون تحمّلش بیشتر از این برای خودمان، میسّر نیست.
به خاطر همین نارضایی از وضع حاضر، خیلیهامان خیلی وقت و انرژی میگذاریم برای پیداکردن و بازکردن دری به بیرون از وضع حاضر. کلّاً باید گفت بشر به سمت «بیرون رفتن» حرکت میکند، و به طور خیلی خاصّ و ملموس، اگر دقّت کنیم، تلاشهای ریز و درشتمان را برای بیرون رفتن پیدا میکنیم.
گاهی تمام چیزی که میخواهیم از دنیا، از خدا، از خودمان، از بقیّهی آدمها، این است که کمی بیرون برویم و بیرون باشیم. کمی دور باشیم از قسط و قرضمان، از درد و غصّهمان، از مشکلاتمان، از فقدانهامان، از خاطرهها و رؤیاهامان؛ یک جایی باشیم که اینها نباشند. چیزهای دیگری باشند؛ غیر از وضعیّت موجود.
به نظرم میآید به همین خاطر هم هست که میگویند مرگ «اصل» است. به همین خاطر طمعهای دنیا تمامی ندارد و به همین خاطر در مورد دنیا، در ادبیّات مذهبی، حرف از فراموشیها و غفلتهاست.
برگردیم به این گوی بزرگ و شیشهای وضع حاضر، که در آن زندانیش شدهایم؛ و دنبال راهی برای خروج میگردیم؛ و با این حقیقت مواجه میشویم که:
هیچ راهی برای خروج نیست!
البتّه نه که نباشد، باید بگوییم که تنها راه دائمی و اصلی بیرون رفتن، یک راه یکطرفه است به نام مرگ، که البتّه دست خودمان نیست و معلوم نیست چه زمان سر برسد. بنابراین، و از آنجا که ما آدمها راضی به شرایط فعلی نمیشویم، شروع میکنیم به گشتن و ساختن راههای خروجی برای خودمان.
با دو مثال فکر میکنم همهی این حرفها واضحتر میشود.
Inception (2010) یا تلقین که فکر میکنم کمتر کسی پیدا میشود که تماشایش نکرده باشد، گواه بزرگی برای همین تلاشِ بیرون رفتن است.
سوای تمام ظرافتها و زیباییهای هنری این فیلم، به نظر من بزرگتر از مفهوم خواب، همین بیرون رفتن از وضع حاضر است که خودش را داد میزند. اینسپشن، حکایت مردم خوشبختی را روایت میکند که میتوانند در خوابهای خود زندگی کنند، دنیاهای خودشان را بسازند و آنجا بمانند؛ و اصلاً از تعارضِ به وجود آمده بین همین رفتن و ماندن درام داستان شکل میگیرد؛ جایی که مرز بین واقعیّت و خواب، گم میشود.

لایه لایه خوابیدن، به تصویر کشیدن خیالِ اشتراکی، تلقین و… همه استعارهاند؛ Metaphorاند. همه سعی دارند قدرت ذهن را – این عجیبترین نعمت خدا برای آدم – نشان دهند که اگر بخواهد، با چنین قدرتی از وضع موجود بیرون میزند و نمیماند.
در صحنهای از فیلم، خوابگاه ساده و محقّری نشان داده میشود که مسؤول آنجا در مورد آن توضیح میدهد؛ که این مردم خوابیده، مردم فقیری هستند با مشکلات بسیار، که تمام پسانداز پولشان را بابت خواب پرداخت میکنند تا همهچیز از یادشان برود.
هنوز و بعد از گذشت چندین سال، اینسپشن جزو بهترین فیلمهایی است که به عمرم دیدهام. از همان چیزهایی که باعث میشود دنیا به زندگی کردن بیارزد. دوستی میگفت بعد از دیدن اینسپشن، به این نتیجه رسیدم که میتوانم تمام مسائل علمی دنیا را حل کنم!
اگر بخواهیم روراست باشیم، اینسپشن «عالمها درون انسان» را خوب نمایش داده است.
Gravity (2013) یا جاذبه، دوّمین بهترین من است. گرویتی عمق تنهایی انسان را در این خلقت بیکران به زیبایی تمام نشان میدهد. داستان فضانوردی که در تب و تاب «بازگشت» دست و پا میزند. کسی که بیرون رفته و حالا شک دارد که برگردد یا نه.

شخصیّت اصلی قصّه در صحنهای داخل یک فضاپیمای کوچک از همکارش میشنود که میگوید، میتواند تمام دستگاهها و چراغهای فضاپیما را خاموش کند، بنشیند این بالا، کرهی زمین را با تمام زیبایی و درخشندگیش تماشا کند و دیگر برنگردد. این بالا نه کسی هست که سرزنشش کند و نه کسی هست که قضاوتش کند؛ و حق دارد که بماند؛ چون هرچه نباشد، دختر کوچکش هم مرده است. همین لحظهی ناب تصمیم گرفتن از کیلومترها دورتر از زمین است که من را به وجد میآورد.
گرویتی، ضعف انسان، این خلقت کوچک را در جایی بدون جاذبه، بدون اصطکاک، بدون هوا، بدون صدا و بدون آب به تصویر میکشد؛ امّا همهی ما غبطه میخوریم به آن انسانی که رفته آن بالا – حتّی چند کیلومتر بیرون – جایی بدون صدا، بدون نگرانی، بدون ترس، و بدون هیچچیز.
من عاشق تمام این درهای خروجم. تمام درهای کوچک و موقّتی که بتوانند از وضعِ حاضر بیرونم ببرند.
عاشق آسمان و نجوم و شب و ستارههام؛ چون میتوانم درشان گم بشوم و دیگر کوچکی و حدود این اطراف، خاطرم نیاید.
عاشق خواب و بالش و پتوام؛ چون میتوانم در هر شبانهروز، هفت هشت ساعتی اینجا نباشم. شاید به همین خاطر همیشه خواب میبینم.
عاشق هنرم و هرچیزی که مربوط به هنر باشد؛ چون هروقت داستانی را میخوانم، فیلمی را تماشا میکنم، آهنگی را گوش میکنم و تابلویی را میبینم، اینجا نیستم و چند لحظهای در جهان آن اثر نفس میکشم.
جنگی را که ضدّ باطل باشد دوست دارم و بهش مشتاقام؛ چون بزرگترین دری است که ممکن است برای بیرون رفتن از دنیا باز شود. دری که هشت سال تمام بالاسر مملکت باز بود و سبکترها پرکشیدند و ازش گذشتند.
و به همین خاطرها، میشود عاشقِ عشق شد. عشق به یک نفر، اوضاع فعلی آدم را از یاد میبرد. برای چند لحظه هم که شده، آدم در دنیای کس دیگری زندگی میکند. دردهای او را میچشد، لذّت او را میبرد، نگاهش را میبیند، ادراکش را احساس میکند؛ و اگر پایدار بماند، آدم بیشتر از این، مگر چه میخواهد؟