اثر شایستۀ تقدیر جایزۀ داستان تهران
دی 93. برگزار شده توسّط ماهنامۀ داستان همشهری، مؤسسه همشهری.
برندۀ چهارمین دورۀ مسابقات سراسری داستان کوتاه دانشجویان کشور
خرداد 94. برگزار شده توسّط مرکز نویسندگی خلّاق، جهاد دانشگاهی، دانشگاه شهید بهشتی.
اواخر یک بعد از ظهر شلوغ تابستان است. مردم دسته دسته از درهای شیشهای رستوران داخل میشوند و بیرون میروند. خدمتکارهای آبیپوش تند و تند میزهای شیشهای را دستمال میکشند، پیشخدمتهای کت و شلواری سفارش میگیرند و آشپزهای کلاه به سر پشت پیشخوان شیشهای به این طرف و آن طرف سرک میکشند. موسیقی بیکلام آرامی همهجا پخش میشود.
سحر ناصری، مثل باقی بعدازظهرهای هفته، پشت صندوق دوّم نشسته و منتظر تمام شدن شیفت کاری امشبش است. فاکتور سفارش داخلی را به آشپزخانه میفرستد و بیکار میشود. در فاصلهای که مشتری بعدی برای حسابکردن پشت پیشخوان میرسد، از باد گذرای کولرگازی لذّت میبرد و کششی به دستهایش میدهد.
پولها را میشمارد و در ردیفهای صندوق میچیندشان:«تشکّر، خیلی خوش آمدین.» و با لبخند مصنوعی بزرگی بدرقهشان میکند.
تلفن زنگ میخورد. گوشی را بین سر و شانهاش نگه میدارد.
- آ.بِ.سِ بفرمایید.
- الو، سلام!
- سلام، بفرمایید.
- ببخشید، شما، جعبۀ کودکان دارین؟
دلیل آن تعلّل بیواهمه را متوجّه میشود. صدای آن طرف خط، بچّهگانه است.
- بله داریم، بفرستم براتون؟
- اوهوم.
به هوای اینکه بزرگترش کنار تلفن گوش ایستاده باشد، میگوید:«قیمتهامون تغییر کرده، منوی جدید رو هم بفرستم براتون؟»
- باشه.
- اشتراک 97-33، کوچه شقایق پلاک 2، درسته؟
- بله.
- امر دیگه؟
صدایی نمیآید. عجله دارد گوشی را قطع کند که صدای شیرین میپرسد:«ببخشید کِی میآد؟»
- تا نیم ساعت دیگه میرسه حدّأکثر. خدانگهدار.
گوشی را میگذارد و «خدافظ» کودک را نمیشنود. نفسش را با صدا بیرون میدهد و فاکتور مشتری را از دستش میگیرد.
- صد و چهل و یک هزار و هفتصد و پنجاه تومن.
منوی جدید را روی پیشخوان به سمت مشتری میسُراند و زیر چشمی ساعت را میپاید. پنج دقیقه به نُه است. یک ساعت دیگر کار تمام میشود و میتواند این همه نور و سروصدا را مثل هرشب پشت سر بگذارد.
***
شش روز کار، از ساعت پنج تا ده؛ جواب دادن به تلفنهای پشت هم، قبض پرینتکردن و سروکار داشتن با آدمهای سیرِ شیکپوشی که باقی پولشان را پس نمیگیرند. به عنوان کار مرتبط با حسابداری بد نیست؛ یعنی تقریباً خوب است. فقط باید حواست باشد یک هزار تومانی هم این وسط کم یا زیاد نیاید. حقوق کافی و ماهانه یک روز بوفۀ رایگان برای پنج نفر به تحمّل کردن شلوغی میارزد؛ حتّی اگر راه خانه هم نسبتاً دور باشد.
به هر صورت امروز روز کاریاش نیست و به جای همکارش نسیم آمده که رفته مسافرت و تا آخر هفته هم برنمیگردد. اصراری به کار زیاد ندارد امّا واقعاً بدش نمیآید فکرش را مشغول کند. مخصوصاً که چند روزی میشود دوباره شبها خوابش نمیگیرد.
چند سکّه را پشت هم توی صندوق میاندازد و در ذهنش یادداشت میگذارد شب رنگ لاکهایش را عوض کند.
میزهای دونفره، خانوادههای کوچک، و پسرهای پر سروصدایی را نگاه میکند که پشت میزشان نشستهاند، حرف میزنند، میخورند و میخندند؛ و هیچکدام حس نمیکنند که در این حال چهقدر از همهی دنیا غافلاند.
تلفن زنگ میخورد و نمایشگر کامپیوتر اشتراک 97-33 را نشان میدهد.
- آ.بِ.سِ بفرمایید.
- الو، سلام!
صدا را میشناسد.
- سلام خانوم کوچولو!
- ببخشید، شما، جعبهی کودکان دارین؟
- بله، یه دونه بفرستم؟
- اوهوم.
- اسمت چیه عزیزم؟
پس از چند لحظه صدا با دودلی میگوید:«نازنین.»
- نازنین خانوم سیبزمینی، سالاد، دِسِر نمیخواین؟
- اممممم… یه سالاد بدین.
- پس یه جعبهی کودکان، یه سالاد. امر دیگه؟
- ببخشید کِی میآد؟
- تا نیم ساعت دیگه میرسه.
- مرسی.
- خواهش میکنم، خدانگهدار.
- خدافظ.
گوشی را میگذارد و فاکتور را میفرستد. قلنج انگشتهایش را میشکند و منتظر میماند. ناگهان به دلش میافتد که اگر آن بچّه تنها بوده باشد چه؟ و سالاد را صرفاً به خاطر خجالت کودکانهاش پذیرفته باشد؟ از فکر به زور فروختن یک سالاد سه هزار و پانصد تومانی به یک بچّه حالش بد میشود. سعی میکند فکرش را عوض کند و احتمال بدهد که بلکه هم تنها نبوده.
- قابل نداره. چهل و هشت و دویست.
پولها را میشمارد و آرزو میکند کاش شیفت نسیم را قبول نمیکرد. یکی از پیشخدمتها یک ظرف سیبزمینی جلویش میگذارد و «خسته نباشید»ی میپراند. دلش از سیبزمینی سرخکرده به هم میخورد. دوباره به مردم بیخیال زل میزند و لحظهشماری میکند تا آخر وقت برسد.
***
امروز دل و دماغ کار کردن ندارد. بیحوصله پولها را پرت میکند داخل صندوق و بیهوا دکمههای کامپیوتر را میزند. سه چهار بار قبض مشتریها اشتباه میشود و مجبور میشود قبض تازهای صادر کند.
فکرش مشغول شده و بیهوده دلش شور میزند. از آنجاییکه یادش رفته لاک ناخنهایش را عوض کند و از سفیدکزدن لاک مانده بیزار است، با پنبه و استونِ زیر پیشخوان، هر از گاهی ناخن یک انگشت را پاک میکند.
حوالی ساعت نُه، از ترس اینکه مبادا انتظارش بیهوده بوده باشد، تمام تلفنها را خودش جواب میدهد تا به صندوق اوّل وصل نشود. پیتزاها و همبرگرها و چیزبرگرها و نوشابههای رنگارنگ مقابل چشمهای خستهاش رژه میروند تا بالأخره اشتراک 97-33 زنگ میزند. با خوشحالی، انگار دوستی قدیمی، تلفن را جواب میدهد.
- سلام نازنین خانوم!
- الو، سلام.
جرئت میکند و پیش از هر چیز، سؤالهایش را میپرسد.
- تو تنهاای عزیزم؟
کمی سکوت؛ و صدا تصمیمش را میگیرد.
- آره.
- مامانت کجاست؟
- رفته خارج.
- بابات چی؟
- بابام فقط ظهرها میآد، بقیّهش سرِ کاره.
- ای وای من… پس تو چیکار کنی، چی بخوری؟!
پاسخی نمیآید.
- حالا جعبهی کودکان بفرستم برات؟
- اوهوم.
- باشه گلم، الآن میفرستم.
صدا خجالتزده گفتوگو را ادامه میدهد.
- ببخشید میشه بادکنکش صورتی باشه؟!
خندهاش میگیرد:«چشم نازنین خانوم، کاری نداری؟»
- ببخشید کِی میآد؟
- نیم ساعت دیگه.
- اوهوم… خداحافظ.
- خداحافظ.
چند دقیقه بعد از روی صندلی بلند میشود و به نسیم میسپارد حواسش به دخل باشد. با اینکه به ندرت پیش میآید داخل آشپزخانه قدم بزند، امّا کسی کاری به کارش ندارد. میرود سر کیسهی بادکنکها و پنج تا بادکنک صورتی پیدا میکند.
میان صف سفارشهای بیرونبر، فقط یک جعبهی کودکان خودنمایی میکند. بادکنکها را داخلش میاندازد و جعبه را دوباره میبندد.
برمیگردد سرجایش و صندلی هنوز گرم است. نمیداند با این ادراک ماوراءالطّبیعه چهکار باید بکند که از ریاضت ساعتها نشستن روی صندلی و جواب دادن به تلفنهای بیشمار حاصل شده است. حالا بعد از گذشت این همه روز، میتواند احوال مشتریها را از پشت تلفن حدس بزند. میتواند احساساتشان را در همان جملههای کوتاه تکراری حس کند. حقایقی که بعدها با کمی کنجکاوی در اغلب موارد درست از آب درمیآیند و دیگر تعجّببرانگیز نیستند. کدامها تنبلی میکنند، کدامها آشپزی بلد نیستند، کدام زنها تنهااند، کدام مردها جشنی گرفتهاند، کدام مشتریها صرفهجو اند، کدامها ولخرجی میکنند، مادرهایی که غر میزنند، پدرهایی که به اجبار زنگ زدهاند، دخترهای خوشحال و پسرهای گرسنه.
و حالا، دختربچّۀ هفت-هشت سالهای که مادر و پدرش دنبال کار خودشاناند و باید هر شب کمی ناگت و قارچ سوخاری و نوشابه بخورد؛ و سیبزمینی سرخکرده. یک آن دلش به درد میآید و هوس میکند سفارش را کنسل کند؛ و بعد، با اینکه خودش نه ازدواج کرده و نه بچّهای دارد، شک میکند که بچّه اگر شب گرسنه بخوابد بدتر است یا سه شب متوالی فستفود بخورد؛ و به این نتیجه میرسد که هر بچّهای حق دارد شب غذای درست بخوابد و گرسنه نخوابد.
دلتنگی مبرمی به دلش مینشیند از روشنفکری مادرش و از بیخیالی پدرش؛ و از تمام این فکرها که شاید بهش مربوط نباشد.
تا به خودش بیاید، ساعت ده شده و تمام میزها جز سه-چهارتایی خالی شدهاند. کیفش را جمع و جور میکند و راه میافتد. آنقدر عجله دارد که فراموش میکند شیشۀ استون را بردارد.
دم در یکی از پیشخدمتها برایش بوق میزند و پیشنهاد میکند تا دم خانه برساندش؛ امّا بیاعصابتر از آنی است که آرامش اتوبوسسواری شبانهاش را به چیز دیگری بدهد.
***
- یه دونه نوشابه بود؟… نه، منظورم اینهکه همین یه دونهرو جدا گرفتید؟ باقیش تو فاکتور حساب شده… آها، خب قابل نداره، دو تومن میشه.
ساعت پنج دقیقه به نُه را نشان میدهد. دستش را میگذارد روی تلفن و چند لحظه بعد گوشی را برمیدارد.
- الو؟… سلام!
تعجّب نمیکند امّا نگاهش به گوشهای خیره میماند.
- گریه میکنی نازنین؟!
- ببخشید… شما… ماکارانی ندارید؟
- اینجا فقط پیتزا و ساندویچ داره عزیزم…
- ولی من ماکارانی میخوام!
با درماندگی به همهمۀ مبهم مردم بین صدای تکراری موسیقی گوش میدهد.
- باشه… من ماکارانی میآرم برات! یعنی،… میگم برات درست کنن! خوبه؟
- اوهوم…
- – …
- ببخشید، پولش اندازهی جعبهی کودکان میشه؟!
لبهایش به لبخندی کج میشود.
- آره عزیزم، پولش همونقد میشه.
- مرسی. خدافظ.
- خداحافظ گلم.
و از نپرسیدن سؤال همیشگیِ «ببخشید کِی میآد»ش میفهمد که امشب امید چندانی به ماکارونی خوردن ندارد.
دستش روی تلفن میماند و ترسهای کهنۀ بچّهگانه در سینهاش میدوند. ترس از تنها شدن، از دنیای بیرون از خانه، از خالی شدن قابلمهی ماکارونی وقتی با همه قهر کرده و توی اتاق در را به روی خودش بسته.
خرت و پرتهای ریخته روی پیشخوان را جمع و جور میکند و از نسیم میخواهد به جبران پریروز این یک ساعت باقیمانده را جایش بإیستد.
توی دستشویی پرسنل، جلوی آیینه لبههای مقنعه و پلاک روی سینهاش را مرتّب میکند و تصمیم میگیرد لباس عوض نکند. کیفش را روی دوشش میاندازد و بیخداحافظی از رستوران میزند بیرون.
تا کوچۀ شقایق راه زیادی نیست. قدم میزند و زیاد به عواقب ماجرا فکر نمیکند. با آسودگی خاطر بیدلیلی قدم میزند و راه را ادامه میدهد.
سر کوچه وارد سوپرمارکت بزرگ میشود و خودش میرود سراغ ماکارونیها. یک بسته میلهای برمیدارد و یک بسته پروانهای و یک بسته صدفی. از بین ردیف کنسروها هم مایع آمادۀ ماکارونی با گوشت پیدا میکند. یک ماست کوچک هم برمیدارد.
در ورودی باز است و نگهبان پیری انتهای لابی نشسته که وقتی از جلوش رد میشود، توجّه چندانی به چهرهاش نمیکند؛ لابد چون ظاهرش به قدر کافی به ساکنان ساختمان میخورد.
دم در میرسد و خیلی ساده، انگار برای بار چندم، زنگ میزند. از پشت در صدای غیژغیژ خفیفی میآید. بعد از چند لحظه لای در باز میشود و صورت گرد و بانمکی با موهای دوگوشی از پشت در نمایان میشود. شبیه سنجابی که از لانۀ درختیاش بیرون خزیده تا سر و گوشی آب بدهد.
سحر روی زانو مینشیند تا همقدّش شود.
- سلام نازنین خانوم!
- تو کی هستی؟!
- من همونیام که تلفنی با هم حرف میزدیم. اسمم سحره.
نازنین با کنجکاوی و بیاعتمادی به پلاک روی سینه، لباسها و پلاستیک دست او نگاه میکند.
- راست میگی؟!
- آره! مگه چیه؟
- آخه… خیلی خوشگلای!
سحر میخندد.
- برام ماکارانی آوردی؟!
- بله، ولی نپخته است. ایناهاش!
و کیسه را جلوی در میگذارد. نازنین گردن میکشد و نگاهی به داخل کیسه میاندازد.
- من که بلد نیستم ماکارانی درست کنم!
- خب واسه همین خودم هم اومدم دیگه.
- بابام گفته درو رو هیچکس باز نکنم. میگه بعضی از زنا هم دزد اند. تو کیفشون آمپول و تفنگ دارن!
- این کیف من! خودت توشو بگرد. اگه نخواستی هم درو باز نکن. من هم میرم خونهمون. قرار نیست مجبورت کنم کاری بکنی.
کیف را مقابل در تکان میدهد:«بگیرش دیگه!»
نازنین کیف زنانه را میگیرد و پشت در مینشیند. زیپ را میکشد و با لبهای ورچیده شروع به کندوکاو میکند. هر از گاهی، وسیلهای را بالا میگیرد و دوباره برش میگرداند.
- این رژ لبِ واقعیه؟!
سحر دوباره میخندد:«بله، رژ لب واقعیه؛ مگه مامانت نداشته؟»
- مامانم همهی وسایلشو برده!
کمی دیگر به لبهایش شکلهای عجیب و غریب میدهد و کیف را برمیگرداند.
- من اگه دکمۀ آیفونو بزنم و جیغ بکشم، نگهبان میآد!
- مگه ماکارانی نمیخواستی؟! من اومدم ماکارانی درست کنم برات، بعدش هم برم! تو فقط نشونم بده آشپزخونهتون کجاست، بعدم خودت برو دم آیفون وایسا؛ یا اصلاً درو باز بذار! وقتی من رفتم برو ماکارانیتو بخور. اصلاً خودم هم جلوت ازش میخورم! قبوله؟
نازنین اوضاع را سبک و سنگین میکند. گرسنه است؛ حتّی اگر گرسنه هم نباشد، نمیتواند تصوّر بودن کس دیگری را کنارش در خانه از ذهن پاک کند:«قبوله.»
صندلی را غیژ و غیژ از پشت در کنار میکشد و سحر میآید تو. در را خود نازنین پشت سرش میبندد.
- چه خونۀ بزرگی دارین!
تابلوفرشهای مجلّل، مبلهای راحتی بزرگ، ساعت دیواری طلا و پردههای حریر پُفدار. آشپرخانه اُپن است و کیسهی خریدها را روی اپن میگذارد.
- خب… تنهایی چیکارا میکنی؟!
نازنین انگار که بهترین قسمت یک سریال طولانی را تماشا میکند، میگوید:«نقّاشی میکشم… کامپیوتر بازی میکنم… تلویزیون میبینم… خالهبازی میکنم… اونجاست سطل آشغال!»
سحر پلاستیک را مچاله میکند و در سطل زباله میاندازد و آستینهایش را ورمیچیند.
- با مدادرنگی نقّاشی میکشی یا آبرنگ؟!
- با مداد و مدادشمعی. آبرنگ داشتم ولی رنگاش تموم شد… بابام برام یه بار رنگِ روغن هم خرید ولی…
همانطور که نازنین تعریف میکند و چشم از سحر برنمیدارد، او دستهایش را در سینک میشوید، در کابینتهای بیپایان دنبال قابلمه و آبکش میگردد، ماکارونیها را باز میکند، به اندازهی نیاز برمیدارد و باقی را توی کابینت تنُک خواروبار میگذارد، جای نمک و ادویهها را میپرسد، کمی نان از فریزر برای تهدیگ برمیدارد و دو-سه تا لیوان نشُسته اطراف ظرفشویی را میشوید.
نازنین در این فاصله با تمام اسباببازیهایش به پشت اپن اثاثکشی کرده تا همه را به سحر معرّفی کند.
غذا که حاضر میشود، دورش بالا و پایین میپرد و با «خودم خودم»هایش میخواهد ماکارونی را در دیس بکشد، تهدیگ را از ته قابلمه بکَند و میز را به سلیقۀ خودش بچیند.
- بفرمایین… این هم از ماکارانی نازنین خانوم.
با کفگیر برایش میکشد و سعی میکند پروانهها و صدفها بیشتر داخل بشقاب بیایند. نازنین از پشت بخار دیس نگاهش میکند.
- خودت چی؟
- من گرسنهام نیست عزیزم. تو بخور…
- توروخّدا… یه کم!
- آخه میل ندارم الآن.
- اگه نخوری من هم نمیخورم!
و دستهایش را روی سینه بغل میکند.
سحر که تمام زحماتش را در معرض شکست میبیند، با لذّت طرف قدرتمندش را تماشا میکند و تسلیم میشود:«باشه! میخورم یه کم، حالا تو بخور…»
نازنین که خیالش راحت میشود، با ولع شروع به خوردن میکند.
- خوشمزّه شده یا نه؟!
- خیلی… خوشمزّهترین ماکارانی دنیاست!
- چهقدر سس ریختی اینجا! با ماست بخورش…
- ماست هم میخورم، اینجا نقّاشی کرده بودم با سس!
- بده تهدیگتو برات نصف کنم.
***
نازنین با لبهایی نارنجی روی کاناپه خوابیده. خوشبختانه پتوی کوچکی همان اطراف پیدا میشود که رویش بیندازد.
به آشپزخانه برمیگردد و باقی ماکارونی را در ظرف پلاستیکی دَرداری میریزد و توی یخچال میگذارد. میز را جمع میکند و ظرفها را میشوید.
تصمیم که میگیرد برود، متوجّه میشود کیفش نیست. زیر اپن، کنار در، روی میز را نگاه میکند. داخل هال چند قدمی میرود و این طرف و آن طرف را میگردد. چشمش به بند کیف میافتد که از روی کاناپه بیرون افتاده. دلش به درد میآید. نازنین کیف را زیر نازبالشهایی که روشان خوابیده قایم کرده. آهسته کیف را برمیدارد و از داخلش یک تکّه کاغذ و خودکار پیدا میکند:
” بچّهها به ماکارانی احتیاج دارند
و کسی که برایشان ماکارانی بپزد
کسی که موقع ماکارانی درست کردن نگاهش کنند
و کسی که همراهشان ماکارانی بخورد “
کاغذ را میگذارد زیر عروسک آهنربایی چسبیده به یخچال. اشکش سرازیر میشود و از خانهای که هیچ تعلّقی جز یک قلب کوچک به آن ندارد، بیرون میرود.
همانقدر که مطمئن بود این وقت شب خبری از پدر و مادر نازنین نمیشود، مطمئن است که کسی سعی نمیکند معنی ماکارونی را برای نازنین و مثل نازنین بفهمد.
نه بدتر از خودش، که این وقت شب، دنبال جاهای خالی روحش در خانۀ مردم میگردد.
تصمیم میگیرد فردا صبح اوّلوقت فرم درخواست انتقال به شعبۀ دیگر را پر کند و برگردد خانه. حالا میتواند توی اتوبوس خلوت، یک دل سیر تا آن سر شهر گریه کند.
چندتا بادکنک صورتی با نشان فستفود آ.بِ.سِ، اطراف تخت تنهایی نازنین، ساکت نشستهاند.