رزق بهشتی (سفرنامۀ سفر عتبات دانشجویی همراهِ ستاد عمره و عتبات دانشگاهیان)

کسب رتبۀ نخست در بخش سفرنامه نویسی مسابقۀ چراغ راه هدایت بیست و یکمین دورۀ عتبات دانشگاهیان

آذر 98. ستاد عمره و عتبات دانشگاهیان، نهاد نمایندگی مقام معظّم رهبری در دانشگاه‌ها.

بسم الله الرّحمن الرّحیم

من از اوّل هم امیدی نداشتم؛ همسرجان بود که امیدوار بود. بعد از این‌که سال گذشته ویزا و دینار هم گرفتیم و قرار بود که نزدیک اربعین برویم و کاروانی که می‌خواست ما را با خود ببرد، برنامه‌ش به‌هم ریخت، من از فکرش درآمده بودم. همسرم بود که اواخر بهار، فراخوان ثبت نام دوره 21 عتبات دانشگاهیان را-با آن گنبد گُل‌گُلی- در اینستاگرام دید و خبر داد و من هردومان را ثبت نام کردم.

با اوضاع گرانی‌ای که بعد از بهار راه افتاد، تمام فکر و ذکرم به تأمین هزینۀ مسکن و خریدهای عادّی و قیمت‌های ناجور همه‌چیز گذشته بود و مجالی برای این چیزها باقی نمانده بود. همسرجان ولی، روحیه‌ش بِه از من بود. -همیشه هست.- خلاصه که در قرعه‌کشی هم اسم‌مان درنیامد. وقتی سایت را چک کردیم، همسرجان می‌گفت تیکِ «مایل‌ام در فهرست ذخیره قرار بگیرم» -یا چنین چیزی- را بزنم و ثبت کنم و من به‌ش می‌گفتم که بالأخره بخت با ما یار نبوده و این کارها فایده ندارد و بهتر است بیهوده دل نبندد.

فراموش کردیم و چون اواخر مرداد، عروسی خواهرم بود و در شهرستان برگزار می‌شد، در فکر سفر و دیدار فامیل و برنامه‌های مراسم بودیم. هردو سر کار می‌رفتیم، من دانشگاه هم می‌رفتم، او هم که منتظر نتایج کنکور ارشد بود، روزهای گرم تابستان هم می‌گذشت.

همه‌چیز از شنبه 26 مرداد، روز میلاد امام هادی(ع) شروع شد که ساعت 12 ظهر پیامکی برایم آمد که:«دانشگاهی گرامی شما در قرعه‌کشی تکمیل ظرفیت 3 شهریور پذیرفته شده‌اید و…» تا فردا مدارک و نفری 3 میلیون و 890 را برسانید به آقای مرادی. مسلّماً در آن لحظه باورم نمی‌شد که قرار است برای اوّلین بار در 26 سال عمری که از خدا گرفته‌ام، به زیارت شش امام معصوم و سفر کربلا نائل شوم، امّا چنان اطمینانی در همان لحظه وجودم را گرفت-هنوز هم حسّ‌ش می‌کنم- که می‌دانستم کار تمام شده، این جریان پیش خواهد رفت و من هم کربلایی شده‌ام. تا پیش از آن، در هیچ قرعه‌کشی خاصّی “برنده” نشده بودم. آخرسر دانستم این اتّفاق هم البتّه قرعه و شانس نبود. یک رزق بهشتی بود که نمی‌دانم به خاطر کدام خِیری-شاید دعای پدر و مادر- نصیب ما شده بود.

اوّل از پول بگویم. در ذهن آشفتۀ دانشجوی متأهّلی چون من، که فکر اجاره و رهن و خرید خانه و عوض کردن ماشین و برخی وسایل خانه و خریدهای بزرگ ماهانه مثل گوشت و برنج و لوازم شخصی مثل کفش و لباس و خرج‌های عروسی و سفرِ در پیش، مثل کلافی به هم پیچیده بود، خرج کردن نزدیک به 8- 9 میلیون برای دیدن امام حسین(ع) چیزی نبود؛ ولی از کجا؟! باید جورش می‌کردم.

همین بود که بعد از بیرون آمدن از شوک پیامک، از جا بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم و اوّل تلفن زدم به همسرجان و خبر را به‌ش دادم. تماس که گرفتم، او خانه را جارو می‌کرد. ذوق کرد و از شنیدن صدای پر از اشتیاق‌ش قند در دل‌م آب می‌شد. تصمیم گرفتیم اوّل تکلیف وام را روشن کنیم. به‌ش گفتم مدارک را آماده کند و خودم زنگ زدم به ستاد عتبات و عمرۀ دانشجویی. تلفن پشت هم اِشغال بود و قدری طول کشید تا ارتباط برقرار شد. گفتند که چون اعزام شما نزدیک است و تکمیل ظرفیتی هستید، اگر وام می‌خواهید، باید بعد از سفر برای وام از بانک ملّت اقدام کنید. پس جریان وامِ عتبات عملاً منتفی بود. همین‌قدر بگویم که شروع کردم به بررسی حساب‌هایم؛ عمدۀ پس‌اندازم را ماه قبل بابت ودیعۀ مسکن داده بودیم به صاحب‌خانه. در طول یک سال تحصیل دکتری، از صندوق رفاه دانشجویی، هر ترم وام کمک هزینۀ تحصیلی گرفته بودم برای روز مبادا؛ یا این‌که اگر شد، یک دوربین بخرم برای ثبت لحظه‌های خوب جوانی‌مان که دارد می‌گذرد. کمی پول این‌جا بود… و یک پروژه هم انجام داده بودم برای یک سازمان فرهنگی مرتبط با دفاع مقدس که بیشتر از نصف‌ش را هفتۀ پیش تسویه کرده بودند و با آن پولِ وام مجموعاً می‌شد… 8 میلیون! همه‌مان خواب‌هایی برای پول‌های ریز و درشتی که جمع می‌شود، می‌بینیم؛ -همان وسایل و خانه و ماشین و غیره و ذلکی که گفتم- امّا همه‌چیز دقیق بود. وام دانشجویی، از طرف دانشگاهی که به نام مبارک‌ش اسم‌م درآمده بود و هزینۀ پروژه‌ای که با یک نیّت خیر برای یک جریان فرهنگی مربوط به شهدا انجام داده بودم و بنا بود در راهِ امام حسین(ع) خرج شود.

شبیه خیلی‌های دیگر، من هم مشکلاتی با دانشگاه‌م داشته‌ام؛ از این حیث که چرا وقتی به سادگی می‌توانستم، پیگیر ادامۀ تحصیل در خارج از کشور نشدم؛ یا چرا وقتی می‌شد، “آن‌جا” نرفتم و “این‌جا” آمدم و تکلیف مقاله‌ها با این شرایط تحریم چه می‌شود و پس‌فردایی چه‌طور و در کجا می‌شود جذب شد و… از همین فکرهایی که به ذهن هر دانشجوی دکترایی می‌رسد و… آیین‌نامۀ ارتقای رتبه اعضای هیأت علمی هرشب و هرروز توی مغزم رژه می‌رفته و مدام باش درگیر بوده‌ام. جالب این‌که اوضاع سیاسی کشور هم به راحتی روی این مسائل تأثیر می‌گذارد و همین کار را سخت‌تر هم می‌کرده. می‌خواهم بگویم که بعد از چیزی که سرگذراندم، آن روز اوّلین لحظه‌ای بود که از صمیم قلب خوش‌حال بودم که دانشجوی دکتری در رشته و دانشگاه‌م بودم که اسم‌م برای این سفر درآمده بود. این مسیری که طی کرده بودم، من را به آن روز و لحظه رسانده بود و خدا را شکر می‌کردم؛ که اگر قسمت این بود که از این پیچ و خم بگذرم تا برسم به این توفیق، پس خدا را شکر که این‌طور گذشت.

دیگر ترسی نبود. زمان از همان لحظه انگار کِش می‌آمد. مرخّصی ساعتی گرفتم، آمدم به سمت خانه، همسرم را سوار کردم و رفتیم به سمت میدان انقلاب. سرِ راه پول‌ها را یک کاسه کردم. ذوق داشتیم، می‌خندیدیم و وقتی ثبت نام قطعی شد و آقای مرادی دو تا مفاتیح آبی دانشجویی را گذاشت توی دست‌مان، آن‌وقت دل‌م ریخت و به خودم دیدم که بالأخره دارم می‌روم.

از آن به بعد همه‌چیز تُندتُند اتّفاق می‌افتاد. خبر دادن به پدر و مادر و مرخّصی گرفتن از کارهای‌مان و پرس‌وجو دربارۀ شرایط سفر و … . تا ما به شهرستان برویم و برگردیم، یک روز فاصله تا اعزام بود. جلسۀ توجیهی را از دست دادیم و تلفنی 2- 3 بار با آقای ایل‌خانی-مدیر خوب کاروان‌مان- صحبت کردیم.

یک ذوق دیگر سفر کربلا، ذوق کردن اطرافیان‌ت است. یاد ندارم برای هیچ سفر دیگری، اطرافیان اعم از دوست، آشنا، فامیل و همسایه، این‌همه به‌ت محبّت کنند و شاد شوند. انگار همه دل‌شان را به دل‌ت می‌دهند تا با خودت ببری. از مدیرانی که برای مرخّصی 7- 8 روزه هیچ حرفی جز التماس دعا نمی‌گویند، تا لبخند و بوسه‌های چندباره، تا همکار من که برایم کتاب دعا آورد تا همکار همسرم که برای راه تنقّلات و خوراکی آورد. شوق آن شب‌های آخر را فراموش نمی‌کنم وقتی به آن‌ها که ندیدیم‌شان زنگ می‌زدیم، وقتی برای خرید بیسکوییت فروشگاه می‌رفتیم، چک کردن لیست ملزومات: عوارض خروج از کشور، خاک‌شیر، لیموتُرش، دینار،… و وقتی همسرم ‌گفت که روی چمدان نشستم تا توانستم زیپ‌ش را ببندم!

غروب یکشنبه 3 شهریور، برای ما شروع یک خیال شیرین بود که از فرودگاه امام خمینی(ره) آغاز می‌شد. از صبح سازِ دنیایم کوک بود. مادر و پدرم هنوز شهرستان بودند. پدرِ همسرم، که برای بدرقه‌مان آمده بود، هدیه‌های ما را که از جلسۀ توجیهی جا مانده بود، با خود بُرد و دقایق انتظار تمام شد و هواپیمای A310 نازنینِ ماهان، من را از تهران و درس‌ها و تدریس و دانشگاه‌ها و پروژه‌ها و ترجمه‌ها و مقاله‌های علمی- پژوهشی و ISI و پایان‌نامه و گرانی‌ها و… جدا می‌کرد و می‌بُرد به نجف:

«آه! ای شهرِ دوست‌داشتنی!/

کوچه پس کوچه‌های عِطرآگین!/

ای مرورِ تمامِ خاطره‌هات،/

چون دِهینِ ابوعلی شیرین!»

این شعر و صدای حمیدرضا برقعی در این سفر ذکرِ لب و همراهِ همیشگی ما بود؛ انگار که برای ما گفته باشدش.

بعد از یک ساعت و اندی رسیدیم و ساعت‌های‌مان را 1.5 ساعت عقب کشیدیم. این هم هدیۀ ساعت عراق به ما بود؛ ولی به‌هر رو تا به هتل «امّ ‌القری» رسیدیم، دیروقت شده بود.

عاشقی ما از ساعت 12 شب، نزدیک درب بازار قدیم نجف شروع شد. آن‌قدر ذوق داشتیم که فقط وسایل را گذاشته و وضویی گرفته و راه افتاده بودیم. چشم‌م تازه داشت به ماشین‌های آخرین مدل امریکایی و خیابان‌های بدون خط‌کشی و تابلو عادت می‌کرد. من کمی ترس هم داشتم از هوای دَم کرده و ناآشنای عراق و چهره‌های غریبی که در بازارِ آخر شب به ما زل می‌زدند. از جداشدن از همسرجان هم در بازرسی‌ها واهمه داشتم. از ترس نه گوشی همراه آورده بودیم و نه پول.(بعداً معلوم شد در حرم نجف موبایل را می‌شود آورد.)

جلو رفتیم تا یک‌هو آسفالتِ بازار شد سنگِ صحن. رسیده بودیم به باب‌السّاعه یا باب امام رضا(ع) و تمام ترس‌ها تمام شد. 5 روزی از عید غدیر می‌گذشت، ولی حرم با آن‌همه پرچم سبز مخمل، پر از حال و هوای عید بود. برای من که همه‌چیز اوّلین ‌بار بود اتّفاق می‌افتاد، لحظه‌های فراموش‌نشدنی بسیار بود؛ امّا قطعاً یکی از این لحظه‌ها، روشن شدن چشم‌م به حرم امیرالمؤنین(ع) بود. از سمت باب‌السّاعه، بعد از نیمه شبِ چهارم شهریور، درست روبه‌روی آن کتیبۀ طلای ایوان:

«زائرانِ دَرگَه‌ت را بر درِ خُلدِ برین…

می‌دهند آوازِ طِبتُم! فَادخُلوها خالِدین…».

شروع به گشتن کردم. کف صحن مفروش بود. این لحظه هنوز جلوی چشم‌هایم هست که هر گوشه، هر قسمت، گعده‌ای از زائرهای ایرانی یا نشسته یا ایستاده بودند، یک دسته شعر می‌خواندند، یک دسته زیارت می‌خواندند، یک عدّه با روضه‌ای گریه می‌کردند و یک گروه دعا می‌خواندند. با شعف و سرمستی وصف‌ناپذیری، نفهمیدم چه‌طور داخل رفتم و چه‌قدر داخل خلوت بود. رفتم جلو و از روی فرش‌های فیروزه‌ای گذشتم و ضریح نازنین را بغل کردم و چشم دوختم به داخلِ آبی گنبد. وَه که حلوای تن‌تنانی! تا نخوری، ندانی! ماندم و اطراف ضریح نماز و دعا خواندم ولی هیچ‌چیز جز آن شور و شعف به خاطرم نمی‌آید که چه خواندم یا چه‌قدر آن‌جا بودم.

برگشتنی با همسرجان، غصّه می‌خوردیم و گریه می‌کردیم که چرا امیرالمؤمنین(ع) غریب است؛ چرا حرم‌ش کوچک است و این بازارها کثیف‌اند، چرا پیشِ ما نیست؟! چرا ما غریب‌ایم؟ چرا دنیای ما کوچک است و این بازارها کثیف‌اند، چرا ما پیشِ امیرالمؤمنین(ع) نیستیم؟!

صبح فردا، بعد از صبحانه، با کاروان به سمت حرم حرکت کردیم. بعد از دیوار حائل صحن حضرت زهرا(س)، مرقد صافی صفا و موزه‌ش را دیدیم و قدم‌گاه حضرت امیر را؛ بعد برنامۀ روایت‌گری بود و سپس بازدید از خانۀ امام(ره) در نجف و مرقد علّامه امینی. بعد از نماز بود که از حرم برای نهار برگشتیم.

عصر به وادی السّلام رفتیم و زیارت حضرت هود(ع) و حضرت صالح(ع) -که ضریح‌شان را خراب کرده بودند- و سری هم به مزار آیۀ‌الله قاضی زدیم. برنامه‌های کاروان را همه می‌پسندیدم و تلاش می‌کردم چیزی از قلم‌م نیفتد. برای نماز مغرب هم که از باب دیگری به حرم بازگشتیم، با راهنمایی حاج‎آقا طباطبایی -روحانی دقیق و باسواد کاروان‌مان- گشتم و سر مزار تعدادی از بزرگانی که شنیده بودم رفتم. اتاقک آقامصطفی خمینی، مرقد شیخ عبّاس قمی، رو به رویش قبر شیخ مرتضی انصاری(دو طرف باب‌القبله)، قبر آیۀ الله خویی و ضریح چوبی علّامه حلّی(با آن گلدان شفلورای بلند کنارش). از راحتی و آرامش و امید و احساس شیرین و سیری‌ناپذیرِ بودن در این حرم زبان‌م قاصر است و این‌که هرچه بودم و هرچه می‌گشتم و هرچه نماز و دعا می‌خواندم کم بود و کم بود و کم بود.

شب دوّم بنا به گفت‌وگویی که با همسرجان در مورد معنی «امّ‌ القری» داشتیم، مجبور شدم با اینترنت کُند هتل، نظریۀ امّ ‌القرای محمّدجواد لاریجانی را بخوانم و کمی در موردش بحث کنیم. مقایسه‌ش با نظریۀ صدور انقلاب و تمدّن نوین اسلامی و… درحالی‌که قرار بود زود بخوابیم و بامداد برویم به سمت مسجد کوفه. هرچه بود ما می‌فهمیدیم که مدیریت تمام امور مربوط به این حرم‌های شریف و زوّار ایرانی زحمت چه کسانی است. ما وسط کشور دیگری بودیم، ولی تداعی «خانۀ پدری»  به برکت انقلاب اتّفاق افتاده بود. همسرجان که در کودکی‌ش و زمان صدّام این‌جا آمده بود، خیلی بهتر از من این مسئله را تأیید می‌کرد.

از مسجد کوفه جمعیّت را خاطرم هست و چراغ‌های آویزان هندی؛ هوا گرم بود و پنکه‌ها تلاش ناکامی برای جابه‌جایی این هوا داشتند. هرکاروانی با روحانی‌ش یک گوشه را گرفته بود و زن و مرد و پیر و جوان مشغول بودند. ما هم تا سپیده، نماز و دعا خواندیم و گوش می‌دادیم به نقل‌های دوست‌داشتنی‌ای که آقای طباطبایی از هر مقام برای‌مان می‌گفت. به قول آقای ایل‌خانی، آخرِ کار فقط نماز جنابِ عزرائیل باقی مانده بود که بیاید جان‌مان را بگیرد!

از مقام‌ها، حالِ محرابِ نماز شب امیرالمؤمنین(ع) را به خاطر دارم، حرم و ضریح مسلم‎بن‎عقیل(ع) را با آن نور قرمزرنگ‌ش یادم هست که تمام بدن‌م را تکان می‌داد، ضریح کوچک مختار را، مرقد هانی‌بن‌عروه را، بعد هم بیرون از مسجد(که آفتاب زده بود) ضریح میثمِ تمّار را. ضریح‌ش را به شکل شاخه‌های منحنی نخل ساخته بودند. حیف که زمان خیلی کم بود و من سعی می‌کردم تمام جزئیات این ساعت‌های تکرارنشدنی را به ذهن بسپارم.

آخر هم با بی‌حالی‌ای که از گرما و بی‌خوابی و تشنگی داشتیم، مسجد حنّانه را زیارت کردیم و مرقد کمیل‌بن‌زیاد را و بازگشتیم به آسایش هتل.

ارتباط‌مان با آقای ایل‌خانی و حاج‌آقا طباطبایی حسنه بود. برای این سفر آدم‌های درستی بودند. با جوان‌های مجرّد کاروان یک‌جور، با اعضای مسنّ هیأت علمی یک‌جور، با ما زیارت اوّلی‌ها هم یک‌جور تا می‌کردند. برای‌شان لیموترش و میوه خشک می‌بردیم و هرچه سؤال داشتیم می‌پرسیدیم و مصاحبت خوبی از آب درمی‌آمد.

شب سوّم، شب آخر ما در نجف بود، صبح به مسجد سهله می‌رفتیم و سپس راهی کربلا می‌شدیم و آه که چه‌قدر سخت بود دل کندن از نجف! چه‌قدر سخت بود دل کندن از مولا و حرمی که تازه در زندگی‌م پیدایش کرده بودم:

«سنگ، دُر می‌شود در این وادی،/

صاحبانِ جواهرند همه!/

واژه در واژه با امین‌الله،/

زائرانِ تو شاعرند همه…»

آخرین دقایق من در حرم، با نشستن دورِ روضۀ منوّرش گذشت؛ درحالی‌که به دیوار تکیه داده بودم و دقیقه‌ها-بلکه هم ساعت‌ها- به ضریح و فرش‌ها و گنبد و چراغ‌ها و مردم چشم دوخته بودم. اشک‌م جاری بود و نمی‌دانم راجع به چه چیزی صحبت می‌کردم؛ آخر آدم با پدرش راجع به همه‌چیز حرف می‌زند.

صبح چهارشنبه با یک کیسه پر از آب وکیوم شده و چمدان به دست، از لابی هتل امّ القری بیرون زدیم. از مسجد سهله هم داغیِ هوا و نمازها و مقام‌ها را خاطرم هست و این بحث که از بین این همه اماکن خوش آب و هوا در جهان، چرا تمام اتّفاقات مهمّ دین مبین اسلام باید در این بیابان داغ و سوزان بیفتد!؟ در ساخت مسجد مشارکتی کردیم و رسیدش را به تبرّک نگه‌داشتیم. مقام صاحب‌الزّمان که همه نماز امام زمان(عج) در آن می‌خواندند، برایم حال و هوای جمکران را داشت.

به هررو از نجف و کوفه به سمت کربلا راه افتادیم و دو ساعتی بعد، وقتی در اتوبوس چرت‌مان پاره شده بود، با صدای زیارت عاشورایی که پخش می‌شد رسیده بودیم به کربلا. هول و ولا آدم را برمی‌داشت. کلّاً از ابتدا تا انتهای کربلا بی‌قراری بود. وقتی به هتل «جابر» رسیدیم، بنا شد بعد از نهار و نماز با چند کاروان دیگر مستقیم برویم روبه‌روی قتل‌گاه برای سلام اوّل. این‌جاست که می‌گویم همه‌چیز خیالِ شیرینی بود. چند روز فارغ از هرچه هست در دنیا(حتّی غذا و مسؤولیت‌های خانه و…)، ساکن در هتلی با پشت بام مُشرف به دو گنبد نورانی، همسفرهای خوب، مهربان، کارِ اصلی‌ت هم که حرم، نماز، زیارت، فکر کردن به این‌که کجای کاری.

همه یک‌پارچه اشکِ چشم بودیم از هتل تا خیابان جمهوریّۀ، باب‌القبلۀ امام حسین(ع)، بعد باب‌الرّأس الشّریف، پلّه‌ها را که می‌روی پایین، رواق بزرگ و یک‌دست، ضریح قتل‌گاه و روضه و… .

بعد از آن بود که داخل رفتم و داخلِ بلورین گنبد و بالأخره ضریح شش‌گوشۀ سیّدالشّهدا(ع) را دیدم. مرکزِ جاذبه‌ای که یک عمر می‌کشیده‌ات به این سمت و هرلحظه منتظری تا باز هم ببردت داخل و فنا شوی آخرسر! دست‌م به راحتی به مشبّک‌های ضریح می‌رسید و می‌بوسیدم جا به جای نقره‌ای‌اش را، از بالای سر تا پیشِ علیِ اکبر(ع): «لَئِن اَخَّرتَنِي اَلدُّهُورُ وَ عاقَني عَن نَصرِکَ المَقدُور لَاَبکِينَّکَ صَباحَاً وَ مَساءَ!» و این ماه‌های اطرافِ خورشید چه دوست داشتنی بودند؛ که هربار می‌رفتم، همه‌شان را زیارت می‌کردم: ضریح حبیب‌بن‌مظاهر(ع) سمت راست، سمت چپ ضریح ابراهیمِ مُجاب، جلوتر ضریح شهدا و بیرون‌تر هم ضریح قتل‌گاه. این حرم همه‌جایش، هرکجایش که می‌نشستی نور بود، توفیق بود، بهشت بود. برای نماز مغرب از بین‌الحرمین گذشتیم و خودمان را رساندیم به حرمِ قمرِ منیر. نماز خواندیم و یک دل سیر دورِ ضریحِ طلایی‌ش گشتم. آقای ایل‌خانی گفت که درِ سرداب را با این‌که آبِ روانی درش جاری است که قبر را طواف می‌کند، سال‌هاست بسته‌اند. هربار، عرب‌ها را می‌دیدم که درِ سرداب‌ش را می‌کوبیدند و مو به تن‌م سیخ می‌شد.

صبح فردا-پنج‎شنبه- برنامۀ اَحلی من العسل و روایت‌گری در هتل بود. بعد از آن با آقای ایل‌خانی به زیارت دوره رفتیم و اطراف حرم. کفّین مبارک، مقام صاحب‌الزّمان، درختی از حرم که جای دیگری کاشته بودندش. قدم زدن در کربلا برایم مثل خواب بود. دمِ حرم سیّدالشّهدا هم یک استکان گل‌گاوزبان و آلبالوی دَم‌کردۀ نذری از دست عراقی‌ها خوردیم که مزّه‌ش زیرِ زبان‌م است. استکان شیشه‌ای کوچکی که به نیّت شفا مزّه مزّه‌ش می‌کردیم. نماز ظهر را در حرم اباعبدالله(ع) خواندیم و برگشتیم و شب هم(شبِ جمعۀ کربلا) دوباره برای زیارت آمدیم به حرمین شریفین. حیف که ساعت‌ها می‌گذشت و وقت تنگ بود. شبِ جمعه نمی‌دانستم کجا باشم. در حرم حضرت عبّاس(ع)؟ بین‌الحرمین؟ حرم امام حسین(ع)؟ پشت سر هم نماز می‌خواندم. انگار در مغزم فیلمی در حال پخش باشد، تصویر تمام آدم‌های مهمّ و نامهم زندگی‌م پیش چشم‌م می‌آمد و برای همه‌شان دعا می‌کردم.

صبحِ روزِ آخر، به زیارت حرّبن‌یزید ریاحی رفتیم و روایت‌گری داشتیم. بعد از آن به همراه همسرجان از بازار کفّین، تربت و تسبیح و سجّاده و از بین‌الحرمین عطرهای حرم‌ها را خریدیم و از آن به بعد همه‌چیز روی دور تُند افتاد. کمی استراحت و جمع کردن وسایل و بستن چمدان‌ها و صرف غذا و رفتن برای زیارت آخر. سر شام یکی از هم‌کاروانی‌ها برای‌مان غذای حضرتی حرم آورد و نفری چند قاشق به همه داد. مراسم سلامِ آخر هتل را که ساعت 10 بود، از دست دادیم. می‌خواستیم هرچه ثانیه در طَبَق داشتیم، فقط نذر حرم کنیم. با هم به زیارت اباالفضل(ع) رفتیم و کمی در بین‌الحرمین قدم زدیم و اشک ریختیم. وقت تنگ بود. آن شب مُردم از بس به ساعت نگاه می‌کردم. عاقبت سخت‌ترین لحظۀ سفر، بیرون آمدن از حرم امام حسین(ع) برای آخرین بار سرمی‌رسید؛ چاره‌ای هم نبود. هرچه‌قدر گوشه و کنار پرسه می‌زدم و مفاتیح دست می‌گرفتم، می‌دانستم این لحظه پیشِ رویم است و از آن گریزی نیست. با این‌که بالای سر امام سر به دیوار گذاشتم و رسماً به‌ش گفتم که نمی‌خواهم برگردم تهران، ولی از عُمر و مقتضیات‌ش فرار نمی‌شد کرد. با حالِ نزار و قدم‌هایی که یاری نمی‌کرد، کشان کشان خودم را به بالا می‌رساندم. هرچند قدم برمی‌گشتم و از باب‌الرّأس، نگاه‌م به ضریح‌ش می‌افتاد و می‌گفتم به قول آقای ایل‌خانی: «وداع نمی‌کنیم؛ ما تازه دل‌های‌مان را به ودیعه گذاشته‌ایم.» همسرجان هم همین احوال را داشت. کربلا مثل نجف نبود. کربلا جای ماندن نبود و نمی‌شد ازش جدا شد:

«اِی که هم دردی و هم درمانِ من!/

وِی که هم جانیّ و هم جانانِ من!»

چنین وضعیتی بود و ما در آستانۀ محرّم‌ش، درحالی‌که کاروان‌های عزا با طبل و نوحه‌های‌شان داشتند سرمی‌رسیدند، حرم مدوّرش را که عالم بر مدارش می‌چرخید، ترک می‌کردیم و چشم به هم گذاشتیم ساعت 4 شنبه شده بود و وقت رفتن.

هتل جابر از هرلحاظ هتلی عالی بود. با لطف آقای ایل‌خانی به زیارت اوّلی‌ها، در هر هتل هم بزرگ‌ترین اتاق(سه تخته) را به ما می‌دادند. وقتی وسایل را جمع کردیم و اتاق را تحویل دادیم و از راهروهای روشن می‌گذشتیم، واقعاً در دل‌م حسرت می‌نشست. بعد از نماز صبح، همراه نیروی امنیّتی عراقی، هتل جابر را ترک کردیم و به سمت سامراء راه افتادیم. صبحانه در اتوبوس پخش شد. راهِ دور، چُرت‌های از سر خستگی، گردن‌درد و فقط 1.5 ساعت برای زیارت پدر و پدربزرگِ امام زمان(عج).

آقای ایل‌خانی نگران امنیّت راه و زمان‌بندی بود ولی همه‌چیز مطابق برنامه پیش می‌رفت. چه گنبد طلایی برازنده‌ای! فاصلۀ میدان اصلی تا ورودی حرم را می‌دویدیم. مرد عربی که تخم‌مرغ برای مردم سرخ می‌کرد، داد می‌زد:«بخورید به کوری چشم داعش!» غذاهای دیگری هم پخش می‌کردند که ظاهراً یکی‌ش که به چشم من شبیه آب‌گوشت بود، قیمۀ نجفی بود. چه‌قدر حرم خلوت بود و چه هوای خوبی داشت. حاج‌آقا می‌گفت که این حرم، فقط مدفن امام معصوم نیست، محلّ تولّد امام معصوم و محلّ زندگی امام معصوم هم هست. تا بخواهیم از دیدن حرم بازسازی شده لذّت ببریم و کمی در خانۀ امام مهدی(عج) آرام بگیریم، تا نماز و زیارت‌نامه‌ای خواندیم و کمی زیارت کردیم، وقت تمام شد و باید بازمی‌گشتیم. خدا را شکر می‌کردم که لاأقل آن چهار مقبرۀ زیبا را در زندگی‌م دیدم؛ مضجع امام حسن عسکری(ع) و امام هادی(ع) و نرجس خاتون مادر گرامی صاحب‌الزّمان و حکیمه خاتون عمّۀ گرامی‌ش. آن لحظه خیلی نمی‌فهمیدم کجا هستم. روزها که گذشت و آن سحرگاه سامراء را به خاطر آوردم فهمیدم کجا بودم. کجا بودم!؟

بعد از آن با عجله حرکت کردیم به سمت مرقد سیّدمحمّد عموی امام زمان(عج) و در راه حاج‌آقا طباطبایی از جمعیّت سنّی و وهّابی سامراء و جنایات‌شان و انفجار حرم و پیش‌رَوی داعش تا پشت سد و کمک ایران به ختم شدن غائله گفت و دل‌مان را خون کرد. این‌جا کنار دجله، با دیدن بزرگ‌ترین گنبد طلایی جهان اسلام، مدافعه از حرم بیشتر برای ما تهرانی‌ها معنی پیدا می‌کرد.

سیّدمحمّد به حاجت دادن‌ش در بچّه(فرزند)دار شدن زوج‌ها معروف بود و گهواره‌هایی که دور ضریح‌ش بسته بودند، این نقل را تأیید می‌کرد. داخل حرم‌ش شیعه و سنّی نماز می‌گزاردند. تمام لباس‌هایم از عرق خیس بود و دما و رطوبت هوا حالی برای خوب استفاده کردن از فضا باقی نمی‌گذاشت. سرم درد می‌کرد. نهار شمسا، از قضا باز هم جوجه بود. از ابتدای سفر، بیشتر از 6 وعده مرغ و جوجه خورده بودیم. احتمالاً به‌خاطر احتیاط درخصوص بیماری‌های دامی بود. بعد از زیارت و نهار و نماز، حرکت کردیم به سمت کاظمیّه، بغداد.

کاظمین… کاظمین… امان از داغی که از کاظمین روی دل‌م است! یک روز و نیم آخرِ سفر بود و خسته بودیم. کم خوابیده بودم و سردردم ادامه داشت. این‌ها نمی‌گذاشت حظّ کاظمین را ببرم. چمدان‌ها را در اتوبوس باقی گذاشته بودیم و با یک ساک یا کیسۀ کوچک به سمت هتل راه افتادیم. به خاطر نزدیک بودن هتل به حرم، سر خیابان اصلی باید از یک ایست می‌گذشتیم. از جلوی هتل بزرگ و مجهّزی مثل هتل جابر گذشتیم که آقای ایل‌خانی گفت این هتل-الخَفاجی- قبلاً هتل عتبات دانشگاهیان بوده ولی به خاطر مسائل مالی دیگر نیست. هتل‌مان، هتل «سراج‌المُنیر»، کمی کوچک‌تر و ساده‌تر بود. ولی مگر می‌شد خوب نباشد!؟ من که فقط شاکر بودم؛ که توانسته بودم همسرجان را -چنان‌که پیش از ازدواج‌مان به‌ش قول داده بودم- بی‌دغدغه و در آرامش بیاورم و امام حسین(ع) و پدر و پسران‌ش را زیارت کنیم. وقتی رسیدیم، دوباره فقط وسایل را گذاشتیم، دوش گرفتیم و لباس عوض کردیم تا در آستانۀ غروب حرم باشیم. فقط امشب مانده بود و فردا! داشتیم می‌رسیدم به آخر خط.

کوچۀ پشت هتل راه داشت به خیابان باب‌المراد. یک پیاده‌روی سنگ‌فرش که دو سویش بازار بود و انتهایش  گنبدهای دوقلوی امامِینِ کاظِمینِ جوادین. کمابیش معلوم بود که در پایتخت هستیم. اوضاع پاکیزگی و نظم و سر و وضع مردم، به مراتب بهتر از شهرهای جنوبی بود.

هوا هنوز روشن بود که رسیدیم به «باب‌المُراد». تو بگو «باب‌الجواد»! بزرگ‌ترین و زیباترین و قشنگ‌ترین و شبیه‌ترین حرم به حرم امام رضا(ع) از بین حرم‌های شریفۀ عراق، حرم پدر و پسرِ نازنین‌ش بود. صحن، رواق، حوض، حتّی ساعتِ معاون که رُبع‌زن و ساعت‌زن دارد. آبِ شیرینِ باب‌المراد را یادم هست و چترهای صحن را و دورِ ضریح‌شان که به‌جای دایره، چندگوشه بود. شب اوّل محرّم بود و از آن‌جا که شنبه هم انگار تعطیل بودند، حرم لحظه به لحظه شلوغ‌تر می‌شد. زیارت کردم، نماز خواندم و سری به رواق‌های زیبای ایرانی‌ساز، با آن آیینه‌کاری‌های خیره‌کننده زدم. خسته بودم و بی‌خوابی امان‌م را بریده بود. دل‌م در حرم گیر بود ولی تن‌م همراهی نمی‌کرد. حوالی ساعت 8 شب که تازه عراقی‌ها برای تعویض پرچم(به قول خودشان تبدیل پرچم) آمده بودند، ما برای شام به هتل برگشتیم و خوابیدیم تا صبح.

این‌گونه بود که شنبه شب چند ساعتی حرم بودیم و یکشنبه ظهر، چند ساعتی دیگر. با این‌که صبحِ یکشنبه حرم خلوت بود و هرچه می‌خواستم ضریح متبّرک را در آغوش‌م گرفتم، قبر شیخ مفید و ابوالقاسم‌بن‌قولویه را زیارت کردم، نماز ظهر و عصر را پشت سر نمایندۀ آقای سیستانی خواندم و دوباره آمدم داخل و دَمی نشستم بالای سرهای مبارک، ولی باز داغِ تماشای سیرِ آن دوگنبد طلایی و نشستن روی فرش‌های صحن و رازونیاز در آن رواق‌های زیبا با پدر و پسر امام رضای مهربان به دل‌م مانده. امان از داغی که از کاظمین روی دل‌م است!

به این ترتیب فقط یک شب در هتل سراج‌المنیر ماندیم و برنامه‌های سامراء و کاظمین چنان فشرده بود که روایت‌گری و زیارت دوره‌ای هم در کار نبود. خوش‌بختانه پرواز برگشت‌مان هم از نجف بود و از بغداد نبود. بعد از نهار، از زیر قرآن گذراندندمان و  5- 6 ساعتی قبل از پرواز رسیدیم به «مطار النّجف الأشرف». هرچه با آقای ایل‌خانی و طباطبایی بحث کردیم و اصرار کردیم که یک زیارت دیگر پیش امیرالمؤمنین(ع) برویم، نشد و نگذاشتند و در برنامه نمی‌گنجید. تازه با هم‌کاروانی‌ها ایاغ شده بودیم و از زندگی و شغل و دانشگاه هم می‌پرسیدیم. ساعت‌های انتظارمان به گفت‌وگو و بگو و بخند گذشت. قبل از سوار شدن به هواپیما، بحث عمره پیش آمد و این‌که قرار است از آخر ماه صفر مجدّداً باز شود و همه دعا می‌کردند که انشاالله همین جمع، در سفر عمرۀ دانشجویی با هم همراه شویم. در کم‌تر از چند دقیقه، با کاروان دانشگاهیان لرستان-که در این سفر برنامه‌شان عین برنامۀ ما بود- داخل هواپیمای بزرگ A310 نشسته بودیم و ساعت‌هایمان را یک و نیم ساعت می‌کشیدیم جلو.

بعد از گذشتن از پلیس گذرنامه، با هم‌کاروانی‌ها روبوسی می‌کردیم و پدرم و پدرِ همسرم و برادرهای کوچک‌ش با دسته‌گل‌هایی در دست، آن طرفِ شیشه‌های گِیت پروازهای ورودی فرودگاه امام خمینی(ره)، لبخند به لب منتظرمان بودند. اوّل محرّم 1441 از سفر عتبات بازگشتیم.

هرکجا از این سفر که نشستم و برخاستم، در هر حرمی و مسجدی و هرجا که می‌گفتند دعا به استجابت نزدیک‌تر است، دعا کردم خدا در تعالی علمی کشور و انقلاب که روی دوش‌مان گذاشته کمک‌مان کند؛ حالا شکل و قالب‌ش هرچه می‌خواهد باشد؛ در یک رسالۀ تأثیرگذار، مقاله‌های بین‌المللی، تألیف کتاب‌های تخصّصی و تکمیل عالی پروژه‌ها. دعا کردم جزو شخصیّت‌های شاخص علمی تمدّن آینده باشیم؛ هم متعلّم و هم معلّم؛ کسی که هم بتواند همیشه بیاموزد و هم به خوبی آموزش دهد و تربیّت کند. دعاکردم خدا مشکلات عدیدۀ جامعۀ علمی‌مان را حل کند و ما را بخشی از راه حل‌ها قرار بدهد.

الآن که این‌ها را می‌نویسم، نزدیک به 18 روز از برگشتن‌مان گذشته. دل‌مان نیامده بنرهای دمِ درِ خانه را بکَنیم. چندسری مهمان به خانه‌مان آمده‌اند و رفته‌اند. چندتا از خوراکی‌های سفر را به خاطر تبرّک‌ش در یخچال داریم. مفاتیح‌های آبی دانشجویی‌مان، از بس در سفر دست‌مان بوده و خوانده شده، جلدش تا شده و کهنه شده.

حاج‌آقا طباطبایی می‌گفت که وقتی برگردید، برای لحظه لحظۀ این سفر دل‌تنگ می‌شوید و هرچه می‌گذرد، این احساس بدتر می‌شود؛ انگار که چیزی گُم کرده‌اید. همین هم شده. با همسرجان هم‌چنان صدای حمیدرضا برقعی را گوش می‌دهیم و نجف جلوی چشم‌مان مجسّم می‌شود:

« -سیدی! گم شدم… حرم…؟ مولا…؟/

از کجا می‌شود به او برگشت؟/

عربی گفت و من نفهمیدم؛/

باید از شارع‌الرّسول گذشت…»

یعنی می‌شود یک بار دیگر شارع‌الرّسول را به چشم ببینم؟ همه‌چیز برایم زنده است. غذاهای شمسا با آن زیتون‌های بنفش و نان‌های شیرین، تابلوی دستی کاروان‌مان «ریحانۀ النّبی» که در خیل جمعیّت دنبال‌ش می‌دویدیم، ریختن کفش‌ها داخل سبدهای کفش‌داری مسجد کوفه، تماس‌های کُندِ واتسپ، تمام آن گنبدها و ضریح‌ها…

محرّم که شروع شد، طاقت دیدن گنبد و بارگاه کربلا را نداشتیم که دم به دقیقه از تلویزیون پخش می‌شد و داغ دل ما را تازه می‌کرد.

همسرجان‌م حاجت‌روا شد و رشته و دانشگاهی که می‌خواست پذیرفته شد. فعلاً تا دو- سه سال دیگر هر دو هنوز دانشجوایم. یعنی ممکن است زنده باشیم و در دوره 22 ام عتبات دانشگاهیان اسم‌مان دربیاید؟ ممکن است باز هم این رزق بهشتی قسمت ما شود؟ حالا دیگر برایم مسجّل شده که اگر قرار باشد بروی، از پول سفر تا غذایی که به دهان می‌گذاری تا بالشی که سر روی آن بگذاری را، همه، آن‌طور که بتوانی و بخواهی برایت فراهم می‌کنند.

حالا مدّتی است-شاید باور نکنید- هروقت می‌خوابم، خوابِ حرم می‌بینم. خواب می‌بینم در اتوبوس نشسته‌ام و در عراق می‌چرخم. گاهی نجف است، گاهی کربلا، گاهی سامراء، گاهی کاظمین! در خواب می‌فهمم که خواب می‌بینیم. گریه می‌کنم. گاهی داخل‌ام، گاهی بیرون‌ام و گنبدها پیدااند، گاهی هم نمی‌دانم دقیقاً کجاست؛ ولی هرچه هست، قسمتی از من قطعاً آن‌جاست.

پنج‌شنبه 28 شهریور 1398؛ ساعت 07:17 عصر

1 دیدگاه دربارهٔ «رزق بهشتی (سفرنامۀ سفر عتبات دانشجویی همراهِ ستاد عمره و عتبات دانشگاهیان)»

  1. با سلام
    بسیار شیرین و دقیق با تفسیر لحظات و احساسات زیبای عرفانی و روحانی انشالله خدا بارها با سلامتی قسمت همه دوست داران اهل بیت و مخصوصا شما و همسر جان کند خیلی خوب بود شما و همسر جان هم مسیر و هم عقیده هستید در زمانه ای که دیگر معنویت جایی در زندگی انسانها ندارد متاسفانه. برای هر دوی شما ارزوی سلامتی و طول عمر با عزت دارم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا